هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲
#34

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
فلور با شنیدن حرف آماندا حرکت میکنه و با یک حرکت سریع پروانه ای رو به چنگ میاره. چشمای آماندا برقی میزنه و منتظر کنده شدن بالای پروانه میمونه.

آماندا تو افکارش: حله، اون به حرفم گوش کرد، الانه که پروانه رو شقه شقه کنه ... بعدشم منوشو تحویل میده. وای تام ما داریم پیروز میشیم!

آماندا که از شدت ذوق و شوق تو افکارش فرو رفته متوجه نمیشه که فلور دستشو باز میکنه و پروانه رو تو هوا رها میکنه.

- آماندا؟ دوست داری حرکت کنی؟

آماندا یهو به خودش میاد و میبینه جا تره و بچه نیست فلور داره جلوتر از اون حرکت میکنه و اثری هم از پروانه نیست.

آماندا رو زمین زانو میزنه و همینطور که داره دنبال جسد پروانه میگرده میپرسه: فلور؟ پس اون پروانه ای که کشتی کووو؟

فلور تکونی به موهاش میده، برمیگرده و مستقیم به چشمای آماندا زل میزنه: کور خوندی اگه فکر کردی با قدرت خون آشامیت میتونی بر قدرت عشقی که بین من و پروانه هاس غلبه کنی! ولش کردم رفت. دافنه هم خیلی سعی کرد منو از عشق به پروانه ها باز داره و نتونست. تو هم نمیتونی، پس بیخودی تلاش نکن!

آماندا سریع از رو زمین پا میشه و میگه: واقعا پروانه رو نکشتی؟ کی؟ من خودم با دوتا چشمای خودم دیدم که گرفتیش...

فلور حرف آماندارو تکمیل میکنه: و بعدم ولش کردم. الان کار مهم تری داریم آماندا، وای مرلین منو ببخش، به خاطر پروانه ها بچه ی تریو فراموش کردم.

و درحالیکه زیر لب به خودش فحش میده دوباره شروع به حرکت میکنه. تام به آماندا نزدیک میشه و چشم غره کنان از کنارش رد میشه.




پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۲
#33

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
آماندا شونه هاشو بالا انداخت و از تام دور شد. بالاخره به محوطه ای رسیدن که پراکندگی درختا کمتر بود و نور خورشید مستقیما به زمین می رسید. آماندا با ابرو های گره خورده نگاهی به آسمون انداخت و گفت: ای بابا! من دیگه نمی تونم ادامه بدم. :vay:

همونطور که بقیه ی بچه ها با نگرانی به دنبال راهی برای رد کردن آماندا از زیر نور خورشید می گشتن و تریسیِ شکارچی خون آشام برای آماندا شکلک در میاورد، تام گفت: لازم نیست آماندا بیاد! وقتی که یه مرد همراهتونه، خیالتو... مـــــــــامــــــــــــــان!

همون لحظه گابریل و تریسی سوسک سیاه و بزرگی رو داخل یقه ی لباس تام انداختن. تام در حالی که دیوانه وار بالا و پایین می پرید فریاد زد: یکی کمکم کنه!

و زمانی که همه ی ساحره ها با ترس پشت گابریل و تریسی که قهقهه های شیطانی سر می دادن قایم شدن، از اونها فاصله گرفت تا خودش یه جوری مشکلش رو حل کنه.

آماندا چشم غره ای به بچه ها رفت و پرسید: چرا اون کارو کردین؟
-

بعد از اینکه گابریل و تریسی از آماندا دور شدن، آماندا به این فکر افتاد که شاید اونا بویی از قضیه بردن. با اینکه این دو تا بچه همیشه در حال شیطونی بودن، هیچ وقت به ناظرا بی احترامی نمی کردن... پس شاید واقعا چیزی می دونستن!

آماندا با نگرانی لبش رو گزید. می تونست خیلی راحت حافظشون رو پاک کنه؛ اما... اگه همچین کاریو رو فلور انجام می داد دیگه اصلا لازم نبود! آماندا چند بار پلک زد و ایستاد. شاید با کنترل ذهن فلور می تونست منو رو بدست بیاره! البته... اول باید از تاثیر پذیری ذهن فلور مطمئن می شد. با دیدن گل هایی که در کنارشون روییده بود و پروانه های زیادی رو جذب کرده بود، چشماش برق زد.

قدم زنان به فلور نزدیک شد. زمانی که کاملا روبروش ایستاد، به چشماش زل زد و سعی کرد ذهنش رو کنترل کنه: فلور، می تونی همین الان پاشی و یه پروانه گیر بیاری و بال هاشو بکّنی؟

آماندا منتظر واکنش فلور موند؛ اگه فلور واقعا اون کار رو انجام می داد، مطمئن می شد که خانومِ مدیر با یه دستور دیگه، منو رو بهش تحویل می ده.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۵ ۱۸:۰۳:۲۲


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲
#32

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تری همان طور که پشت سر لودو راه می رفت؛ یک دفعه جیغ زد و به پشت سرشان اشاره کرد. لودو با یکی حرکت خفنز برگشت و "هیو هـــــــــــَ اوهو مه" کرد و پرسید:
- چی شده عزیزم؟

دیگر بچه ها :

فلور دستور داد:
- راه بیفتین! اون بچه دزد ها که منتظر من و من شما نمی مونن.

آماندا و دیگر بچه ها به زور و با تهدید های فلور و طلسم هایش به راه افتادند. حداکثر 40 یا 50 متر بعد، آماندا کمی یواش تر راه رفت تا به پیش تام برسد و با او مشورت کند. او زمزمه کرد:
- تامی! خو، چی کار کنیم؟

تام دستش را به نشانه "یه لحظه صبر کن." بالا آورد و زمزمه هایی کرد. چند لحظه بعد جواب آماندا را آنجوری که او بشنود؛ گفت.
- ببخشید. داشتم تسبیح مروپ رو می گفتم. در مورد فلور، بهتر نیست که من برم حواسشو پرت کنم و تو از پشت بری بگیری منیوشو؟ :pretty:

آماندا در حالی که در ذهنش به تام انواع و اقسام هم معنی و مترادف کلمه "احمق" را نسبت می داد؛ با اخم زیر لب گفت:
- یعنی ایدت منو کشته. بریم پشتش؟ اون یه مرگخوار و مدیره حرفه ایه. قبل از این که نزدیکش بشیم؛ شقه شقه مون می کنه.

تام خمیاه ای کشید و گفت:
- حالا چی کار کنیم پـَ؟


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲
#31

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
لودو در حالیکه رو زمین نشسته و تریو نصفه نیمه در آغوش گرفته سعی میکنه مغزش رو هم به کار بندازه تا بتونه تری به هوش بیاره. بعد از تکونای شدیدی که به تری میده و به نتیجه نمیرسه اینبار فکر دیگه ای به ذهنش میرسه ...

- شاید بهتر باشه با جادو بیهوشش کنم بعد دوباره به هوشش بیارم. اینطوری شاید اگه دوبار بیهوش بشه سیستماش هنگ کنه و دوبل به هوش بیاد!

لودو تری رو روی زمین میذاره و خودش پا میشه، چوبدستیشو سمت تری میگیره و زمزمه میکنه: استیوپفای!

و بعد هم دوباره وردیو به زبون میاره تا به هوش بیارتش. تری تکون شدیدی میخوره اما همچنان بیهوش رو زمین میمونه. به جاش یکی از انگشتای دستش شروع به ویبره رفتن میکنه.

لودو که هول شده و وحشت کرده رو زمین زانو میزنه و انگشت تریو میگیره تا ویبره نره.

- قربونت برم انگشت خوشگل خانوم من، چرا اینقده ویبره میری؟ آروم باش لودو پیشته ... لودو مراقبته !

اما هیچ تاثیری نداره. لودو نگاهی به ساعتش میندازه و میبینه که الان دقیقا 10 دقیقه س که اونا رفتن و تری هم که امیدی به، به هوش اومدنش نیست پس از جاش بلند میشه و با جدیت میگه:

- خودم تنهایی فرزندمونو نجات میدم! نگران نباش تری!

و دوان دوان از تالار خارج میشه و راهی جنگل ممنوعه میشه. درست در لحظه ای که در پشت سر لودو بسته میشه ویبره ی انگشت تری متوقف میشه و پلکاش تکون میخوره و ...

- لودو؟

تری با صدای ضعیفی اینو میگه و چشماشو باز میکنه. نگاهی به اطراف میندازه و میبینه که هیچ کس اون اطراف نیست. به زور خودشو از رو زمین بلند میکنه و به دنبال لودو از این اتاق به اون اتاق میره و وقتی میبینه اونو پیدا نکرده آروم میگه:

- حتما رفته جنگل ممنوعه ... من اونو تنها نمیذارم، منم میام!

و اونم به مقصد جنگل ممنوعه تالارو ترک میکنه.




پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲
#30

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
چو سعی کرد جو موجود بین بچه ها رو از بین ببره. به آماندا اشاره ای کرد و گفت:
- تا وقتی که ما ترسناک ترین موجود دنیا رو داریم کسی جرئت نمی کنه به ما حمله کنه! :zogh:

آماندا زبونش رو برای چو در آورد و بعد گفت:
- خیلی خوب! تام برو تو تالار افتخاراتمون، جام رو وردار و واسه منم صبر کن. بقیه هم برن حاضر شن. تری و لودو شما تو تالار بمونین.

تری اعتراض کرد:

- ینی چی بمونیم؟ مثل اینکه این عملیات شما بخاطر مشکل ماست!
- برای همینه که می گم نیاین. اینجوری واسه ما هم راحت تره.خوب، شاید مجبور شدیم بچه رو به زور بگیریم.

تری در حالی که بغض کرده بود سعی کرد موضوع رو هضم کنه و ساکت شد. ریونی ها طبق حرف آماندا، سر کارشون رفتن.


10 دقیقه بعد

- بوقیا ما حاضریم!
- ناظرای مسخره برای چی طولش می دین؟
- دارین چه غلطی می کنین تو اون تالار؟ جامو ور دارین بیاین!

ریونی ها پایین پله های تالار خصوصیشون ایستاده بودن و برای تام و آماندا معطل شده بودن. لودو که واقعا کلافه شده بود، بدون سر و صدا خودش رو به در تالار افتخارات رسوند و از لای شکاف در داخل رو نگاه کرد. آماندا رو دید که با علاقه ای مادرانه، جام رو تو بغلش گرفته بود و داشت با تام که چند متر اون ور تر ایستاده بود حرف میزد:

- آره... تنها مشکلمون منوی فلوره. با یه کلیک میتونه جفتمونو بفرسته جزایر بالاک!
- اینکه خیلی خوبه! جزایر بالاک! من و تو...مروپ!
- چند بار بگم من مروپ نیستم؟!

قیافه ی آماندا به حالت بی روحی در آمد و گفت:

- قبل از اینکه به اون بچه دزدا برسیم...باید یه جوری منو رو از دست فلور در بیاریم. بعد می تونیم هرکاری دلمون بخواد با ریونیا بکنیم. مثلا همه رو بلاک کنیم و جام رو صحیح و سالم بر گردونیم و بعد...
- با پسرمون تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کنیم...مروپ!
-

آماندا به سرعت سمت در رفت و لودو هم پشت یه مبل پرید. بعد از اینکه لودو از رفتن ناظرا و ریونیا مطمئن شد با صدای بلند داد زد:
- آهــــــــــــــــــــــــای عیال! کجـــــــــــایی؟ چرا غش کردی تری؟ پاشو پاشو که بچمونو کشتن!


20 دقیقه بعد

- و اینم جنگل ممنوعه! کی جلوتر از همه میره؟ فلور؟ پریزادا مقدم ترن!

فلور نفس عمیقی کشید و جلوی همه به راه افتاد. بقیه هم پشت سرش وارد فضای جنگل ممنوعه شدن. آخرین نفری که پا به داخل جنگل گذاشت، تام بود؛ که از دور نگاهی به برج ریونکلا ــ جایی که لودو هنوز موفق نشده بود تری رو بهوش بیاره ــ انداخت و بعد، اون هم رفت.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۴ ۲۰:۴۰:۲۹
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۱۵:۳۵:۰۴


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
#29

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
سوژه ای بس نوین...!

-تری،عزیز دلم؛منم دوست ندارم...اما مجبوریم!

تری هق هق کنان به لودو جواب داد:دروغ نگو!میدونم چه قد دوس داری که توی دوران نظارت تام خرابکاری کنی!چی بهتر از این که تو دوران نظارت تام جام کوییدیچ گم بشه؟!

ملت ریون که از سوراخ کلید به ماجرا نگاه می کردند کمی همدیگر را نگاه کردند و با کنجکاوی بیشتری به ماجرا چشم دوختند!

لودو که عصبانی شده بود،شانه های تری را گرفت و فریاد رد:چرا نمی فهمی تری؟!اگه ما نتونیم جام ترنسو تحویل بدیم می کشنش!

صدای هق هق تری بلند تر از قبل به گوش رسید،تری نالید:یعنی خیانت؟!به ریون؟!میفهمی این یعنی چی؟!

-یعنی تو به خاطر ریون بچتو به باد میدی؟!به خاطر یه جام لعنتی حاضری بچتو که از پوست و گوشت خودتـرو بکشن؟!

آن ور در پشت سوراخ کلید لب های سرخ فلور سفید شدند و نفس فلور بند آمد.چو و آماندا نگاهی به فلور انداختند و پس از اصمینان از خوب بودن او دوباره مشغول تماشا شدند.

تری سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت:امیدوارم درک کنن منو...جام ترنسیلوانیا یادگار خیلی چیزا بوده....

-داری درست ترین کارو انجام میدی عزیزم!

تری بدون آن که به چشم های لودو نگاه کند به سمت در آمد.ملت فوضول ریونی فوری پراکنده شدند و سر کار خودشان رفتند،جز فلور که خشکش زده بود.تری در را باز کرد و با تعجب با چهره ی گیج و بغض آلود فلور رو به رو شد.

-تری...تغی...تغـــی...یعنی واقعا من خاله شدم؟!

نیم ساعت بعد،کنار شومینه


تمام ریونی های حاضر به جز تام به فلور که سرش را روی پای تری گذاشته بود و اشک میریخت نگاه می کردند.لودو که بیش از آن نمی توانست به فلور چشم غره برود و در دلش آرزوی مردن فلور را کند،گفت:تو بیمارستان دخترمونو دزدیدن...

افکت فین کردن تری و ناله ی فلور برای لحظه ای حرف لودو را قطع کرد.
لودو آهی کشید و ادامه داد:فقط یه نامه دادن،توش نوشتن جامو تحویل میدیم بچرو می گیریم!

آماندا که با بی احساسی تمام ماجرا را نگاه می کرد گفت:اما جام ترنس برا ما خیلی مهمه بعد از مدت ها یه جام بردیم!دستی دستی بدیمش به دشمن...

فلور با عصبانت به آماندا نگاه کرد و غرید:نـه پــَـ بذاریم بچه تریو بکشن!

آماندا با نیم نگاهی فلور و منویش ( :D )انداخت و گفت:باشه منم هستم!نگفته باید کجا تحویلش بدیم؟!

لودو جواب داد:چرا،گفته!جنگل ممنوعه!

با آوردن نام جنگل ممنوعه هوا یک درجه سردتر شد و دیگر نور شمع های تالار نتوانستند سایه ی ترس درون چشم های ریونی ها را از بین ببرند.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱
#28

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
-خب...
تری نگاهی به گابریل کرد و گفت:همین.اون،اون،اون...

تری نشست و با دستش سرش رو گرفت.اون با نارحتی هق هق کرد.فلور پیش الون نشست و نازش کرد.بعد از چند دقیقه گابریل پیش تری نشست و گریه کرد.فلور یه نگاه چپ به گابر انداخت و گفت:تو دیه چته؟
-تو خواهرمی.منو باید بغل کنی.

چند دقیقه بعد:

- بسه.بسه.بسه.
چو یه مقدار آب ظاهر کرد و روی تری و گابر ریخت و گریشونو بند آورد.
-ما باید قوی باشیم.درسته که اون وزیره.اما ما یه جمعیم.تقریبا یک چهارم کسایی که تو دنیای جادویی اند تو این گروه بزرگ شدن.ما اگه بخوایم لودو رو که هیچ،تا اموات هفت نسل قبلشو نابود میکنیم و زیر رداشونو میسوزونیم.
چو این رو گفت و به چهره های سر تا پا مبهوت حرفای خودش نگاه کرد و گفت:منتظر چی هستین؟

فلور عطسه ای کرد و به زور از بغل گابریل فرار کرد و گفت:اون چیه؟
همزمان با این حرف به پنجره اشاره کرد.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
#27

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 674
آفلاین
نیو سوژه

اره همشون توی مشتمن...
.
.
.
.
تری نفس زنان به تالار رسید
اهای بیباین که داریم بد بخت میشیم
همه سراسیمه دور تری جمع شدند
تری چی شده؟؟؟
تری همین طور که نفس نفس میزد گفت:
لودو ...لودو برامون نقشه داره میخواد از ما به خاطر هوشمون سو( ) استفاده کنه خودم شنیدم داشت پشت قلعه با یکی حرف میزد
داشتم از اون جا رد میشدم خودم شنیدم که
میگفت : مگه دلم در میکرد بیام ریون اونا ضد من بودن
بر گشتم ببینم چی میگن دوباره شروع کردو گفت

فلش بک
اینا بیبشتر به درد میخورن ریونین دیگه !!! مثل هافل نیستن خیلی باهوشن ! اینا کمک میکنن زود تر به احدافم برسم
و با اون یکی مرد کلی خندیدن
لودو دوباره گفت:
اینا به دردم میخورن نا اونا ایده ی خیلی خوبی بود مگه نه ؟؟

تری گوشاش رو گرفت دیگه کفری شده بود دستش رو از گوشاش تا بره سراااغ لودو که دوباره توجهش به حرف های لودو جمع شد
وقتی دیگه کاریشون نداشتم حالشون رو میگیرم واسه این کرا و ستاداشون فعلا به درد میخورن
خوب دیگه بعدا میبینمت
یادت باشه همشون توی مشتمن!
تری با سرعت شروع به دکویدن کردو از اون جا دور شد
پایان فلش بک

همه با تعجب به تری خیره شده بودن


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
#26

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۹:۱۴
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
ارگ نگاهی به اطرافش انداخت و با احتیاط آستین ردایش را برای جلوگیری از گیر کردن به بقیه ی اشاء ارزشمند گرفت و آینه را برداشت و به سرعت زیر ردایش پنهان کرد و به سمت خوابگاه پسران شتافت.

خوابگاه پسران

- ارگ؟ چرا انقد رنگت پریده؟

ارگ هیجان زده سر جاش متوقف شد و سعی کرد قلمبگی ِ زیر رداش رو با دستش بپوشونه.

- هیچی نشده بینز! اه تو چقدر بیکاری همیشه تو خوابگاهی!

بینز با تعجب جواب داد: ولی الان موقع استراحته!

ارگ با عصبانیت از خوابگاه خارج شد و ناچار به سمت مرلینگاه حرکت کرد.


روز بعد - سر میز صبحانه


لینی در حالی که معجون آبی رنگش رو هم میزد تا مواد ته نشین شده ش رو حل کنه پرسید: راستی اون جامی که تو قسمت اشیاء ارزشمند گذاشته شده ... من تا حالا ندیدمش!

ارگ جویده جویده پاسخ داد: آهان اونو میگی؟ دیروز روفوس دادش به من گفت هافلیا داشتن مینداختنش دور و مال ما بوده ...

لینی با تعجب گفت: اگه اون جام مال ما باشه، دست یه هافلی چی کار میکنه؟ و اون هافلی واسه چی باید بیاد بده به ما؟

ارگ:

لینی سراسیمه جواب خودش را داد: نکنه اون جام یه وسیله ی جاسوسیه؟ اوه من تا حالا یه همچین جامی ندیدم که مال ریون باشه!!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
#25

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
مـاگـل
پیام: 353
آفلاین
بنا به درخواست تری اینجا من نیو سوژه می دم البته به روشی جدید
--------------------------------------------------------------------------------
روفوس به سرعت به طرف تالار ریون دوید و در میان راه با سیریوس که داشت یه جعبه پر از کپی کننده های جادویی می برد، برخورد کرد.

- چه خبرته چی کار می کنی؟؟

- ببخشید سیریوس عجله دارم.

سپس خم شد و جامی که روی زمین افتاده بود را برداشت و دوباره به طرف تالار ریون راه افتاد. دم در تالار منتظر یک ریونی بود تا جام را به آنها بازگرداند. ارگ که از بی حوصلگی به حیاط رفته بود در حال بازگشت به تالار ریون بود؛ همین که روفوس او را دید به سمتش رفت و جام را در دستش گذاشت و گفت:

- هافلیا اینو داشتن میانداختن تو دریاچه من نجاتش دادم مال شماست.

این را گفت و در یک چشم به هم زدن از آنجا دور شد. ارگپس از چند لحظه ی رمز را گفت و وارد تالار شد و در کمال تعجب تالار را خالی یافت، به سمت جایی که ریونیها چیز های با ارزششان را در آنجا نگه می دارند رفت؛ جام را در جای مخصوصش قرار داد اما چیز دیگری توجهش را جلب کرد:

آینه ای جادویی که گابریل به خواهرش داده بود تا با آن همیشه بتوانند براحتی با هم صحبت کنند، اگر از این طرف فلور گابر را صدا می زد او می شندی و جواب می داد و بالعکس؛ و حتی تصویر آنها نیز در آن مشخص بود.

برقی در چشمان ارگ ظاهر شد و...

------------------------------------------------------------------------
خب الآن اینوسط دو تا سوژه هست: 1- جام که غیر عمد کپی شده.

2- آینه ی فلور و گابر.

دیگه با شما می تونید یکی رو ادامه بدید می تونید هر دو رو ادامه بدید. به نظر من اگه بتونیم هر دو رو ادامه بدیم یه کار بی سابقه تو کل تالار های خصوصی کردیم نه؟؟؟


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.