هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#82

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
خورشید تازه غروب کرده و زمین کاملا پوشیده از برف بود. صدای برخورد چکمه های دو نفر که در حال دویدن بودند، برروی زمین یخ زده ی کوچه دیاگون به گوش می رسید.
کوچه تقریبا خلوت بود.رون نفس نفس زنان ایستاد و به تیر چراغی تکیه زد. متفکرانه چهره اش را در هم کشید. هرگاه چنین می کرد به نظر می رسید چشم های ریزش در میان کک و مک های صورت سفیدش گم می شود. با صدای گرفته رو به هرمیون کرد و گفت:

-مطمئنی می خوایی ادامه بدی؟...من دیگه خسته شدم.ما نمی تونیم پیداش کنیم...همه مغازه ها رو گشتیم ولی نبود.

هرمیون کوله پشتی خود را روی شانه جابه جا کرد سپس نگاهی به دوردست انداخت و افزود:

-من که گفتم نیازی به همراه ندارم، حالا هم میتونی برگردی، من امشب باید اون پوست گرگینه لعنتی رو پیدا کنم!خودت که میدونی اگه امشب به معجون اضافه اش نکنم همه زحمت های سه ماه گذشتم نابود میشه...

رون چند قدم به سمت هرمیون آمد.صورتش سرخ و یخ زده بود.دستش را دور گردن هرمیون انداخت و گفت:

-ماهمه ی مغازه ها رو گشتیم، همه هم یه جواب دادند و گفتند این روزها پوست گرگینه تو دیاگون پیدا نمیشه! بی فایده است مگر اینکه...

فکری در ذهن هرمیون جرقه زد و سپس هورای کر کننده ای برای خود سر داد و گفت:

-آره، تو دیاگون شاید پیدا نشه ولی ما می تونیم به ناکترن بریم...مطمئنم تو یکی از اون مغازه های قدیمی پیدا می کنیم!

درمقابل اصرار هرمیون رون نتوانست مقاومت کند.دوان دوان از کوچه باریکی که پوشیده از آجر های فرسوده بود عبور کردند و پا به خلوت وحشی و ترسناک ناکترن گذاشتند رون و هرمیون هیچگاه در شب خلوتی مثل این پا به ناکترن نگذاشته بودند و هر ثانیه احتمال وقوع حادثه ای را تصور می کردند.
نور ضعیفی بر کوچه حاکم بود.هر دو با عجله راه می رفتند. در آن ساعت از شب همه مغازه ها بسته بودند. کمی جلوتر چراغ یکی از مغازه ها روشن بود پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود. رون با نا امیدی از سوراخ کوچکی که بر روی درِ چوبی بود به داخل نگریست چند مرد دور میزی ایستاده و در حال صحبت بودند.

هرمیون با نگرانی دستش را به سمت در برد و به صدا در آورد.پیرمردی با اندام استخوانی و کله ای کچل از جایش برخاست و با صدای بلند پرسید:

-کی هستی؟ اینجا چی می خوایی؟

رون صدایش را صاف کرد و گفت:

-میشه درو باز کنید. ما دنبال پوست گرگینه می گردیم... تو مغازه شما هست؟

پیر مرد لنگان لنگان به سمت در آمد و آن را بازکرد. رون و هرمیون هر دو پا به داخل گذاشتند.داخل مغازه بسیار سرد بود و فرقی با هوای بیرون نداشت. هر قدم که روی کف پوش چوبی کهنه می گذاشتند صداهای عجیبی به گوش می رسید و بر نگرانی آنها می افزود.
سه مرد سیاه پوش دور میزی ایستاده بودند صورتهای خود را به سوی دیگر برگرداندند تا قیافه هایشان معلوم نباشد. مردی که میان دونفر دیگر ایستاده بود از روی میز شئ براقی را به سرعت برداشت و زیر ردای خود مخفی کرد.
چشمهای هرمیون از تعجب گشاد شد در یک لحظه توانسته بود شئ روی میز را تشخیص دهد برای چند ثانیه به میز خیره شد، شک نداشت که یک زمان برگردان چند لحظه پیش روی آن بود.

پیرمرد برای پیدا کردن پوست گرگینه به زیر زمین مغازه رفت.هر سه مرد سیاهپوش در حالی که صورت های خود را مخفی کرده بودند به آرامی صحبت می کردند.قلب هرمیون به شدت می تپید، این وسیله ممکن بود بسیار خطر ناک باشد نباید می گذاشت که به دست آن ها بیفتد. با آرنج خود سقلمه ای به رون زد و سپس آهسته گفت:

-چوب دستی توآماده نگه دار!

رون با سر تایید کرد و بی اختیار نگاهی به زیر زمین انداخت.
در یک تصمیم ناگهانی هرمیون با سرعت به سمت مردی که زمان برگردان را برداشته بود حمله کرد و با ضربه محکمی او را هل داد و مرد به شدت به زمین خورد و زمان برگردان از کف دستش رها شد.
نگاه هرمیون به چشم های مرد گره خورد. کسی که روی زمین افتاده بود مدیر هاگوارتز ایگور کارکاروف بود.
در یک لحظه هر دو به طرف زمان برگردان حمله بردند.

-استیوپفای!

طلسم رون بسیار ضعیف بود ولی با این حال توانست مانع رسیدن دست کارکاروف به زمان برگردان شود و هرمیون توانست فورا آن را از روی زمین بردارد. دومرد دیگر که در اطراف آنها ایستاده بودند چوب های خود را به سمت هرمیون نشانه رفتند ولی هرمیون به سرعت زنجیر را به گردن خود آویخت و با شجاعت گفت:

-اگه بخوایید صدمه ای به من و دوستم بزنید زمانو به چند ساعت قبل بر می گردونم و اونوقت می تونم علیه شما هر کاری بکنم...!

ایگور با کمک دو مرد دیگر از زمین برخاست. نمی توانست شتاب زده وارد عمل شود. در همان هنگام پیر مرد غر غر کنان از پله های زیر زمین بالا آمد.

-چه خبرتونه ؟...بالاخره پیدا کردم!

ایگور سرش را چرخاند تا نگاهی به پیر مرد بیندازد.هرمیون فرصت را غنیمت شمرد چوب جادویش را به طرف کارکاروف نشانه رفت واز تمام قدرت خود استفاده کرد و فریاد زد:

-پتریفیکوس توتالوس!

تمام بدن ایگور خشک شد و بی حرکت ماند. هرمیون و رون بی درنگ از مغازه خارج شدند.در کوچه رون چوب دستی خود را به سمت مغازه گرفت و به هرمیون گفت:

-الان میان دنبالمون باید مغازه رو آتیش بزنیم!

هر دو با هم طلسم را فریاد زدند و آتش را روانه ی مغازه مخروبه کردند.
-ریداکتو!

صدای انفجار سراسر ناکترن را فراگرفت.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۵ ۱۶:۳۶:۳۹

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#81

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
نور لرزان لوموس،شعاع نورانی در دل تاریکی ایجاد کرده بود.هوا خوب و ساف،اما کمی سرد بود.به زودی سحر فرا میرسید. اما وی همچنان مشغول کار خود بود.مدتها بود که زمان،برایش اهمیت زیادی نداشت.تنها روشنی قابل رویت در کوچه تاریک،نور کور فانوسی بود که مگس هارا بسوی خود میکشاند.وی باری دیگر به ساعت قدیمی،که بر کف دستش قرار داشت نگاه کرده و آهی کشید.مرد سر خود را خم کرد. بدنش از خستگی به دردآمده بود.همان طور که به دیوار آجری تکیه داده بود،بطری آب خود را،که تقریبا خالی شده بود را دراورد و جرعه ای از آن نوشید.


ماه کوچه را روشن ساخته بود. فانوس قدیمی،که اکنون بر روی زمین افتاده بود خاموش شده بود.سایه فردی توجه وی را بخود جلب نمود.مرد بطری خود را در ردای خودنهاد و چوب خود را سفت تر در دست فشرد.سایه بلند و دراز مرد لحظه لحظه نزدیک تر شد.ایگور چشمان خود را باریکتر نمود تا بتواند مرد را ببیند.مرد،کلاه عجیبی،که پر بزرگی را بر رویش داشت بر سر کرده بود.خش خش ردای دراز مرد در فضا طنین می انداخت.مرد،که حال روبروی ایگور ایستاده بود لبخند کجی به وی زده و سپس با صدای زیر و آرامی گفت:
شب خوبیه ایگور،این طور نیست؟
ایگور با تلخی به مرد گفت:
دیر کردی!نباید دیر میومدی !کار خطرناکیه.
- اوه کارکاروف!تو که نمیخوای به من بگی که وزارتیا اینوقت شب توی ناکترن میان؟اونا از سایه خودشون هم میترسن!مخصوصا حالا که لرد سیاه از همیشه قدرتمند تره.
با شنیدن "لرد سیاه"ایگور لرزش خفیفی کرده و با ناراحتی به مرد خیره شد.ایگور کیف قدمی و مندرسی را از کنار دیوار گرفت و ان را باز نمود.بعد از کمی جستجو در کیف،وی جسم قدیمی و خاک خورده ای را از آن خارج کرد.فرد بدون گفتن چیزی جسم را از دستان ایگور گرفت و به آن خیره شد.
-پس تو این همه مدت داشتیش نه؟
ایگور لبخند تلخی زده و با غرور گفت:
آره.خودم پیداش کردم پس خودم هم نگهش داشتم.
مرد همچنان مشغول نگاه کردن به جسم سبز رنگ،که مار درشتی بر روی آن حک شده بود،بود.
- پیداش کردی یا دزدیدیش،کارکاروف؟
ایگور، که گویا با نشیدن این حرف کمی جا خورده بود،من من کنان گفت:
دزدیدن؟؟من؟اصلا...اصلا بدش به من نمیخواد...
اشعه بنفشی به سینه ایگور برخورد کرده و وی را از به اتمام رساندن جمله اش باز داشت. ایگور به دیوار پشتی برخورد کرده و سپس نقش بر زمین شد.مرد چوب خود را بسوی ایگور نشانه گرفت و با نفرت به وی نگریست:
دزدیدن از لرد کار خیلی بدیه،کارکاروف!باید مجازات بشی.تازه...فروش وسایل قدیمی هم مجاز نیست.پس بیشتر مجازاتت میکنم.
ایگور توانای برخواستن را نداشت.خون جاری شده از لبش بر روی سنگفرش خیابان ریخته بود.مرد چوب خود را بسوی ایگو نشانه گرفت و بعد،ورد سبز رنگی را بسویش روانه ساخت.ایگور قبل از این که حتی چشمان خود را ببند از جهان رفته بود.
مونتگومری تفی بر جنازه وی انداخت و با خود گفت:
کسی که لرد خیانت کنه اجازه زنده موندن ندارد!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#80

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 333
آفلاین
تكليف دفاع در برابر جادوي سياه

-تواز امروز يكي از كارمنداي سازمان سو استفاده از اشيا مشنگا هستي!

-بله آقاي ويزلي

-پس ازت انتظار دارم وظيفتو به خوبي انجام بدي!

-بله آقاي ويزلي

-و حتما هم بايد بدوني كه كم كاري موجب اخراجت مي شه!

-بله آقاي ويزلي!

-و صد البته بايد بدوني كه آدم هاي تازه كاري مثل تو نبايد در اوايل شاخ بشن!

-تو روحت آقاي ويزلي!

شق!

-اينو بهت زدم پيتر چون در برابر رئيست شاخ شدي!

-بله آقاي ويزلي!

-حالا از جلو چشمم دور شو و برو به كارت برس!

در همان موقع...كوچه ناكترن

كوچه ي باريك ناكترن بر خلاف روزهاي قبل،خلوت شده بود.از دور،تنه ي دو جادوگر ميانسال در وسط كوچه نمايان بود.

-اينو نمي خواي بخري!قوري جهنده!

-آخه ايگور جان گرون مي دي!

-مشتري نيستي!اينو چي؟اينو نمي خواي؟يويوي طلسم انداز!معركه است!چند تا مشنگو روانه تيمارستان كرده!

-5 گاليون بدي مشتري هستم!

-بفرما!

5 سكه ي طلايي در دستان پيرمرد ظاهر شد كه در تاريكي آن جا برق مي زد.پيش از آن كه سردي سكه ها دستان ايگور را نوازش دهد،از دستان پيرمرد سر خورد و بر روي زمين افتاد.در آن سكوت صداي ديلينگ ديلينگ سكه ها كمي گوش ها را آزار مي داد.

-اوه ببخشيد متاسفم!

-اشكال نداره!تو مي توني بري!به دوستات منو معرفي كن!بگو خيلي چيزهاي خوب دارم!

پيرمرد سري تكان داد و از كوچه خارج شد.ايگور خم شد تا سكه ها را جمع كند.اما...

-ايست!به چه جرمي اشياي غير قانوني مي فروشي؟

-پيتر!

-متاسفم!مجبورم بازداشتت كنم!

ايگور پوزخند بلندي زد كه انعكاس صداي آن در كوچه پيچيد.

-چطور جرعت مي كني به مامور قانون بي اعتنايي كني؟

قبل از آن كه پيتر بتواند چوبدستي خود را بيرون آورد،ايگور بشكني زد.به محض اين كار،ناگهان از روي زمين،تمامي قوري ها و يويوها و آينه ها و ... به سمت پيتر هجوم آورند.متاسفانه در آن شلوغي،نتوانست فرار ايگور كاركاروف را از كنار خود ببيند.قوري ها، آب هاي جوش خود را به طرف پيتر مي پاشيدند.صحنه ي وحشتناكي بود.يويوها طلسم هاي مخوفي را به سمت پيتر پرتاب مي كردند.با جاخالي پيتر،يكي از طلسم ها از كنار گوشش رد شد و شيشه ي ويترين مغازه پشت سرش برخورد كرد.لحظه اي بعد،جز پودر شيشه چيز ديگري آنجا نبود.آينه هاي تقلبي كمي آن طرف تر نور خورشيد را بر روي صورتش منعكس مي كردند و او دچار مشكل ديد مي شد.

-سولفاتيوم!

خوشبختانه به خوبي توانست يكي از يويوها را منهدم كند.ولي ناگهان يكي از طلسم ها درست به پيشاني اش برخورد كرد و او ديگر هيچ چيز را نمي توانست ببيند.احساس مي كرد صورتش هر لحظه متورم تر مي شود.داغي آب جوش را بر روي پايش حس كرد.اما قدرت جيغ كشيدن نداشت.آينه ها محكم خود را به شكم او مي كوباندند.با تمام قدرتي كه داشت اين ورد را بر زبان آورد:

-سيمپرانيون!

به نظر مي رسيد قوري شكسته است.زيرا ديگر آب جوشي بر روي پاي پيتر ريخته نمي شد.و سپس بيهوش شد.آخرين صدايي كه توانست بشوند صداي خنده ي بلند ايگور بود.

موهاهاهاهاهاااااااااااااآقاي دكتر قريب به اتاق عمل!

پلك هاي سنگين خود را باز كرد.قيافه ي دلسوزانه ي آقاي ويزلي در كنارش برايش تعجب آور بود.

-قر..قر..بان!ايگور بود..اون از دستم فرار كرد!متاسفم كه نتونستم كاري كنم!

-نگران نباش!اونو گرفتيمش!از سمت مديريت هاگوارتز اخراج شد.ضمن اين كه بايد خسارت هاي مالي هم پرداخت كنه!

خستگي ياراي مقابله با خواب را به پيتر نمي داد.دوباره به خواب سنگيني فرو رفت!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۵ ۱۵:۰۵:۱۶

[b]تن�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#79

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
ایگور کارکاروف ، جادوگر قدرتمند و مدیر مدرسه هاگوارتز ، در کوچه ناکترن در حال معامله ی
وسایل غیر قانونی هست. شما برای جلوگیری از کارش با او وارد مبارزه میشید


در حالی که موهای درخشانش را کنار میزد به کوچه ها خالی نگاه کرد.سه ساعت بود که در آن جا منتظر بود .برای هزارمین بار به ساعتش نگاه کرد و لبخندی زد.آره!حالا وقتش بود.
کفش هایش بر روی کف کوچه جیر جیر می کردند.اما...!اما چه اهمیتی داشت؟
به نیمه ی کوچه رسیده بود که سایه ای را از دور دید و حدس زد که مال کیست!پس جلو رفت و به او خیره شد:خیلی دیر کردی ایگور!به من گفته بودند ساعت 1 نیمه شب می رسی.
ایگور با شنیدن صدا از جا پرید.چه کسی از راز او باخبر شده بود؟ آیا می داست او برای چی آنجاست؟
هر چه بود باید وقار خود را حفظ می کرد پس برگشت و با آرامشی ساختگی گفت:تو این تاریکی شب نمی تونم ببینم کی هستی و این اصلا هم برام مهم نیست.می دونی مهم برای من چیه؟می خوام بدونم چرا تعقیبم می کردی؟
_لورا هستم قربان...کاراگاه مدلی!دوست دارم امشب برای بیس هزارمین بار ازت بخوام که از این کار دست بکشی مگرنه این دفعه بدجوری وارد عمل می شم.
ایگور خنده ای ساختگی کرد و سپس ساکت شد و به نسیمی که می وزید فکر کرد و سپس گفت:مدلی؟چقدر بزرگ شدی!هاهاها مدلی خودمون می خواد منو بکشه...نکنه با آواداکدوارا؟مگه پاتر به شما یاد نداده :
و مهم ترین نکته، همیشه یادتون باشه که شما اجازه ندارید جادوی سیاه رو بر علیه دوستان ِ خود و یا افراد ضعیف به کار ببرید. این عمل به دور از ویژگی های یک جادوگر شریفه؟
لورا برگشت.چظور می توانست ایگور را بکشد؟آیا می توانست بدون جادو او را متقاعد کند که از کارش دست بر دارد؟
ایگور خندید!بله!برگ برنده دست خودش بود پس ادامه داد:هی لورا!می خواستم بدونی که من هرگز تا به حال از کسی شکست نخوردم پس آوادا...
لورا به سرعت چرخید و نور سبزی که به طرفش می آمد را خنثا کرد و فریاد زد:کروشی...
اما نتوانست نفرین را کامل کند.چطور می توانست این کار را انجام دهد.
ایگور که روی زمین افتاده بود،با احتیاط از روی زمین بلند شد و با صدای آرامی گفت:من مدیر یه مدرسم لورا مثل آلبوس.
و بعد صدایش را بالا برد و گفت:نمی زارم بد بختم کنی..!اکسپلیارموس.
لورا قبل از اینکه کاری را انجام دهد چوب دستی خود را پرواز کنان دید و با ناراحتی به ایگور نگاه کرد.حالا چهره ی لورا رنگ پریده شده بود و موهایش آن درخشانی قبل را نداشت.
ایگور لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:لورا،من نمی زارم احمقایی مثل تو از وزارت خونه بیان و سد راه من بشن.آواداکدوارا...!
نور سبزی با سرعت به طرف لورا آمد و لورا خود را به طرف چوب دستی اش پرت کرد و آن را قاپید.
از روی زمین بلند شد.حالا نفس هایش آرام تر شده بود.نعره از:کروشیو....
و سپس صدای جیغ ایگور به هوا رفت.
لورا لبخندی زد و گفت:خب ایگور!حالا با هم به آزکابان می ریم.
و سپس به چهره ی پر از خشم ایگور خیره شد و ادامه داد:آه راستی یادت رفته بود بقیه ی درس پرفسورو بگی ولی در مقابل کسانی که قصد آسیب زدن یا کشتن شما رو دارن معطل نکنید. دل رحم باشید ، به راحتی شکار میشید.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#78

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
دفاع در برابر جادوی سیاه...

باران آهسته و قطره قطره بر زمین سرد و بیروح می افتاد و صدای چیک چیک برخورد باران به پنجره های دوده گرفته و کثیف و گاهی نیز تکان خوردن تابلو های مغازه های سوت و کور در میان باد تنها صداهایی بودند که سکوت عجیب کوچه ناکترن را می شکستند.

مغازه ها با کرکره هایی نیمه بسته و نور کمرنگی که به سختی از میان شیشه های کثیفشان به بیرون درز میکرد دارای ویترینی پر از وسایل سیاه بودند و دوره گردهایی که چهره هایی بسیار کریه و زشت داشتند در حالیکه در کناره های کوچه ناکترن نشسته و در یک دیگر می لولیدند متوجه ورود شخص تازه واردی شدند...

مرد بلند قامت ، با صورتی کشیده و اندکی سرخ و ریشی پروفسوری که کمی به خاکستری گرویده بود در حالیکه دستانش را برای گرم نگه داشتن از سرما درون ردای سیاه و براقش فرو برده بود به نقطه ای نامعلوم خیره شده و همچنان که راه می رفت ، از شدت تفکر خط عمیقی بر پیشانی بلندش نقش بسته بود.

کمی بعد ، مرد رو به روی تنها مغازه ای که اندک نوری که از آن طراوش میکرد بیشتر از سایر مغازه ها بود و بر بالای مغازه ، نام "مغازه عتیقه فروشی بورگین و بارکز " نقش بسته بود ایستاد و چند لحظه ای به ویترین آن خیره شد سپس دستش را بر روی دستگیره گذاشت و وارد مغازه شد.

بلافاصله بعد از ورود مرد به داخل مغازه ، فرد عجیبی با قدی حدود هفتاد سانتی متر در حالیکه به شدت خود را درون پالتویی قهوه ای رنگ پیچیده و جز چشمانش که از شدت هیجان برق میزد چیز دیگری از او دیده نمی شد به سمت مغازه ای حرکت کرد که مرد قد بلند وارد آن شده بود.

سرانجام بعد از چند ثانیه پیمودن مثیر کثیف کوچه ناکترن جسم هفتاد سانتی بدون توجه به چشمان بهت زده و نگاه های توام از تعجب وارد مغازه بورگین و بارکز شد.

مغازه بورگین و بارکز پر بود از وسایل قیمتی و عتیقه که با نظم خاصی بر روی قفسه های چوبی و براق چیده شده بود و بر روی هر یک از آنها برچسب کوچکی زده شده بود که حاوی رقم سرسام آور آنها بود.

مرد کوتاه قد در حالیکه کمی یقه های پالتویش را بالا تر می برد به طرف پیشخوان خالی حرکت کرد و زنگ مخصوص خبردار کردن فروشنده را به صدا در آورد .

در همین لحظه مردی از پشت پرده ای قرمز رنگ درحالیه پیپ کنار لبش را با اضطراب تکان میداد بیرون آمد.
_ کاری از دست من ساختست قربان؟

مرد یقه های پالتویش را پایین داد و چیزی که مایه تعجب فروشنده شد این بود که یک جن ، یک جن با ریش سفید پا به مغازه او گذاشته بود.
_ ببخشید ولی ما اینجا با جن ها کاری نداریم! وزارت سحر و جادو معامله با جن هارو قدغن کرده!

جن با صدایی بم و آرام شروع به حرف زدن کرد.
_ بورگین! خودت خوب میدونی که اگر بخوام پتت رو روی آب بریزم خیلی راحت اینکارو میکنم! حالا برو اون مردی که اونجا ...
و با دست به پشت پرده قرمز رنگ اشاره میکند.
_ هست رو برای من بیار!

بورگین چشمانش را در حدقه چرخاند و کمی این پا و آن پا کرد ولی ناگهان!
تررق!

طلسمی به پشت جن برخورد کرده و او به شدت به بدنه چوبی پیشخوان برخورد کرد ولی به سرعت از جا بلند شد و به اطراف خود نگاه کرد.
_ ایگور کارکاروف! مردک روسی مزخرف! مدیر دورمشترانگ و هاگوارتز و مبادله کننده اشیا ممنوعه!

طلسم ناشیانه دیگری به طرف جن پرتاب می شود ولی جن به سرعت به دستانش سپری در مقابل خود ایجاد کرده و متوجه می شود که ایگور کارکاروف پشت یک زره تمام قد قدیمی پنهان شده است.

جن با بشکنی غیب می شود و درست پشت مجسمه ، جایی که حدسش به یقین تبدیل شد که ایگور آنجاست ظاهر شد و او را حل داد.

ایگور به طور مضحکی بر روی زره افتاد و زره فولادی با صدای وحشتناکی بر روی زمین افتاد.
_ کروشیو!

این بار نیز طلسم به جن برخورد نکرد ... جن انگشت اشاره اش را به طرف ایگور گرفت و زیر لب وردی خواند.
ایگور فریادی از درد کشید و بر روی زمین افتاد ...

جن دوباره انگشتش را به طرف ایگور برده و طلسم دیگری را برای اطمینان به طرف او فرستاد. جنازه ایگور از شدت ورد تکانی خورد ... او مرده بود!

جن ، با خونسردی هرچه تمام تر ، یقه پالتویش را که هم اکنون قسمتی از آن با برخورد طلسم پاره شده بود به حالت اولیه برگرداند ، مشتی گالیون رو به روی چشمان بهت زده و متعجب بورگین ریخت و به سرعت از آنجا خارج شد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۴ ۱۱:۴۱:۳۵

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#77



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
چوبدستیم را در دست گرفتم و در حالی که از ترس می‌ لرزیدم در را باز کردم و وارد شدم.
تالار خیلی بزرگی بود. با آن که سقف نداشت چلچراغ هایی از همه طرف آویزان بودند که هرکدام عدد و رنگ خاصی داشتند. روبه رویم چند عدد چوب در هوا معلق بودند و به این طرف و آن طرف حرکت می کردند و گاهی سرمیزی به توپی ضربه می زدند. درست وسط تالار دو نفر با هم بازی می کردند. یکی از آن ها ردای سیاهی به تن داشت و صورتش را کاملا پوشانده بود. دیگری برعکس او ردای سفید کوتاهی که دقیقا تا بالای مچ پایش بود را پوشیده بود و در همان لحظه با چوبش ضربه ای زد. چند لحظه سکوت ... وبعد از آن با حالتی پیروزمندانه دستانش را بالا برد. دیگری که عصبی شده بود چوبدستیش را تکان داد: چماقی از غیب ظاهر شد. آن را گرفت و بر سر رقیبش کوبید. صدای فریادهای گوشخراشش توجه همه را جلب کرد و او درحالی که از درد به خود می پیچید روی زمین افتاد.همه ی کسانی که اطراف بودند به آن دو نزدیک شدند. مرد سیاه پوش که هنوز عصبانیت در چهره اش دیده می شد، چوبدستیش را بلند کرد و شروع به شلیک طلسم ها یی کرد. نور قرمز رنگی که مرتب از چوبدستیش خارج می شد، به دونفر برخورد کرد. آن دو نفر روی زمین افتادند و دیگر تکان نخوردند. حالا حتی از پله هایی که از طبقه ی پایین به آن جا منتهی می شد هم عده ای بالا می آمدند. همه چوبدستی داشتند و می جنگیدند؛ با این حال هیچ کدام حریف آن مرد نمی شدند. با طلسمی که به طرف من می آمد، به خود آمدم و درست به موقع خودم را روی زمین انداختم. طلسم "قرمز رنگ" از بالای سرم رد شده و به ستون پشت سرم برخورد کرده بود. همان موقع بود که فهمیدم بین ستون پشت سرم و دیوار فاصله وجود دارد. با بیش ترین سرعت خودم را به آن رساندم و به زور خودم را در آن فاصله جا دادم.
حالا با خیال راحت می توانستم به اطرافم نگاه کنم. صدها و شاید حتی هزاران ستون، مثل همان ستونی که پناه من بود، سرتاسر تالار قرار داشت. از بالا تا پایین ستون را به دقت نگاه کردم. بادیدن چند در کوچک روی ستون از جا پریدم. تا جایی که می توانستم ببینم، مانند همان درها روی ستون هایی که دوطرفم بود، هم قرار داشت. چوبدستیم را از گردنبندی که در گردن داشتم آویزان کردم و بالاترین در را(با وجود آن که فکر می کردم قفل باشد) به راحتی باز کردم. داخل آن فقط چند کاغذ پوستی پاره و قلم پر شکسته بود. داخل بعدی دو چوبدستی! قرار داشت. سومی را که باز کردم، وحشت کردم: چند عدد سوسک مرده که تعدادی کرم در آن می لولیدند. آن را هم بستم و با دستی لرزان آخرین در را باز کردم. داخل آن فقط سه کتاب بود. کتاب هایی به درد نخور که حتی اسم نداشتند. دعوای وسط تالار هنوز ادامه داشت؛ پس من بدون جلب توجه دیگران به سوی ستون کناری ام رفتم.
*ـــ*
روی زمین ولو شدم و چشمانم را بستم. حدود 200 ستون را گشته بودم ولی در همه ی آن ها چند چیز تکراری پیدا کرده بودم: کاغذ پوستی، قلم پر، چوبدستی، کتاب و آن جانورهای مشمئز کننده. خسته و ناامید بودم و با پشت سر گذاشتن هر ستون ناامیدتر می شدم. حتی نمی دانستم که دنبال چه می گردم!!!؟
چیز نرمی به صورتم خورد. ترسیدم ولی با دیدن گربه ی سفیدی که نزدیک من بود، آرام شدم. گربه آرام از من دور شد و با خیزی ناگهانی به بالا پرید. پیرزنی آن را در آغوش گرفته بود. با چشم های سرخش به من نگاه می کرد. پشتش کمی قوز داشت. بینی باریک و دراز و چانه ی تیزی داشت. عجیب بود که با وجود پیری اش هیچ چروکی در صورتش دیده نمی شد. با تحقیر به لباس های من نگاه کرد و بعد گفت: به چه جراتی ...
آن قدر سریع چوبدستیش را به سمت من گرفت که حتی فرصت دفاع از خودم را هم پیدا نکردم.
ـ ایمپریو!
... مغزم خاموش خاموش بود و من بسیار شاد بودم. ناخواسته از جا بلند شدم و به دنبال پاهایم به سمت دری رفتم و از آن خارج شدم. پایم به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین افتادم ...
طلسم فرمان از بین رفته بود. سرم محکم به سنگی خورده و به شدت درد می کرد. حواسم به درستی کار نمی کرد با این حال صدای بسته شدن در پشت سرم را شنیدم. چیزی جلویم می درخشید. به زحمت سرم را بلند کردم و چند کلمه از عبارتی که روی تابلو ی درخشان جلویم نوشته شده بود را خواندم: "اگر ... بخوانی ... نوشتن ... پس داخل شو"



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#76

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
سوژه جدید

می دانستم که مهلت زیادی ندارم در ان تاریکی شب باید هرچه سریعتر راه می افتادم ان ها از من خواسته بودند که ان طلسم لعنتی را پیدا کنم .مطمئن نبودم که ان طلسم یک نوشته باشد ممکن بود هرچیز دیگری هم ان طلسم را دربرگرفته باشد به همین دلیل نمی دانستم که به جستجوی چه چیزی می روم ان طلسم برای لردسیاه خیلی مهم بود اگر نمی توانستم ان را پیدا کنم حتما مرا نابود می کرد این همه سال فواداری و تلاش برای بازگشت سرورم حاالا باعث شده بود که وظیفه ای برگردنم بیافکند که شکست در ان به معنای مرگ من باشد .! می ترسیدم اگر او می فهمید که من 3 ساعت تمام توی این کوچه ی سرد پرسه زده و هنوز هیچ چیز پیدا نکرده ام چی؟ به سرعت حرکت کردم ردای سوراخ و کثیف خود را جمع کردم و چوپ دستی ام را زیر بغلم گزاشتم و سعی کردم به وسیله ی ان حرکت کنم.

هوا بشدت سرد بود تمام استخوان هایم می لرزید صدای زوزه ی گرگینه ها و خنده و شادی نفرت انگیز جادوگران کوچه ی ناکترن در هوا میپیچید .از کجا باید شروع می کردم ؟ بود تهوع اور نیمچه غول ها که برای بیلیارد شبانه به تالار بیلیارد ناکترن می رفتند باعث شد سرگیجه بگیرم ریش هایم تمام صورتم را پوشانده بود از وقتی که از ازکابان فرار کردم حتی یک بار هم نتوانستم به خانه ریدل بروم وفقط ان کاغذ ماموریت لرد بدبختی من را شروع کرد .

بینی ام از شدت سرما سرخ شده بود عطسه های مکرر و پشت سرهم من...من ان طلسم را پیدا می کردم طلسم :نابودی در 1 دقیقه .این طلسم طلسم مرگی بود که چون هیچ کس ان را نیافته بود استفاده از ان ممنوع نبود اما یک نفر بود که ان طلسم را پیدا کرده بود یک پسر بچه 16 ساله به اسم تام ریدل که به دلایلی در کودکی طلسم را گم کرده بود و حالا سعی می کرد که با بدست اوردن طلسمی که وزارت خانه جادوگری ان را نمی شناسد مرگ درجای خیلی از جادوگران را دنبال کند.!طوری که هیچ کس نفهمد.!

من به جستجوی مرگ بودم نه هیچ چیز دیگری .از یک طرف می ترسیدم که از ان طلسم علیه خودم نیز استفاده شود ولی نه..لردسیاه خیلی به خادمان وفادارش پاداش می دهد.

تصمیم گرفتم از روشن ترین منطقه ی کوچه به دنبال طلسم بگردم یعنی :تالار روباز بیلیارد!

...........................

توجه : تالار رو با همه ی خصوصیاتش وصف کنید .
سعی کنید اگر شخصیت جدیدی را وارد داستان می کنید اورا کاملا شرح دهید
و همین طور اتفاقاتی رو که برای این مرد می افتد وصف کنید
بعد از این که در تالار چیزی پیدا نکرد و با تعدادی موجودات عجیب و خبیث کوچه ناکترن اشنا شد بنویسید که به کدام قسمت کوچه می رود تا نفر بعدی ان را وصف کند


با تشکر


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#75

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
مـاگـل
پیام: 466
آفلاین
روی یک تابلوی چوبی کنار مغازه ای که شمع های سمی می فروخت حک شده بود : کوچه ی ناکترن .
کوچه ی تنگ و سیاهی بوده که گویی فقط برای جادوی سیاه ساخته شده بودند . مغازه های ظاهرا همه محل جادوی سیاه بودند . به طرف بزرگترین مغازه ی کوچه ، یعنی بورجین و بارکز ، حرکت کرد . احتمالا می توانست جادوگر خلاف کاری رو در اونجا پیدا کنه .

فلش بک
_ به شما تبریک می گم ، دوشیزه تانکس . شما آزمون های اورری رو با موفقیت کامل به پایان رسوندین . اما فکر کنم بدونین که برای گرفتن مدرک حتما باید یه جادوگر خلاف کار رو دستگیر کنین .
دورا تانکس لحظه ای مردد ماند و گفت :
_ اما ... جادوگر سیاه یا خلاف کار از کجا بیارم ، قربان .
_ جادوگرهای خلاف کار داخل هر زمانی هست و هیچ وقت نیست نمی شن .
دورا با امید فراوان از روی صندلیش بلند شد و در حینی که به سمت در می رفت گفت :
_ خیلی ممنون از راهنماییتون . می رم و با یک خلاف کار بر می گردم .

پایان فلش بک

در کنار مغازه بورجین مغازه ی دیگری بود ، تنگ ، خفه و دل آزار که روحی سر گردان پشت ویتریم خاک گرفته اش نشسته بود . زیر سایه بان یکی از مغازه ها سه جادوگر خنزر پنزری با کنج کاوی او را نگاه می کردند و زیر لب چیز هایی می گفتند . وارد مغازه شد . خیلی خوب می شد اگر می توانست او را در هنگام خلاف دستگیر کند . همه می دانستند که او خلاف می کند و اجناس غیر قانونی خرید و فروش می کند اما کسی مدرکی بر علیه او نداشت .
در مغازه هیچ کس نبود . اندکی با احتیاط در قفسه ها به کنکاش پرداخت . اجناس سیاه در مغازه وجود داشت اما طبق قانون نگه داری اجناس سیاه در مغازه ها مانعی نداشت و فقط خرید و فروش آن ها جرم بود .پیش خود فکر می کرد که چه کسی این قانون را عقد کرده ؟ حتما سلامت عقلانی نداشته .
صدای صاحب مغازه ، بورجین ، را شنید . انگار کسی همراه او بود . آن ها در طبقه ی بالا بودند و داشتند به پایین می آمدند . بسرعت به پشت مجسمه بزرگی رفت که در گوشه ی مغازه بود . دیگر فقط صدای آن ها را می شنید .
_ بورجین ، اون چشم های موگلها تو که نفروختی اون ها که توی آب نگهشون می داشتی ؟
_ نه ، اونا رو گذاشته بودم برای یه مشتری همیشگی ! اگه از اونا خوشت میاد ....
_اوه ...آره ... ، واقعا محشرن . من می خوام اونارو توی اتاق خوابم بگذارم تا یادم باشه تا موگل هست باید چشم هاشون رو در اورد .
بورجین دره کمدی را که کنارش بود باز کرد و شیشه ای استوانه ای که در آن حدود بیست جفت چشم با رنگ های مختلف بود ؛ بیرون آورد و با اشاره به کاغذی که زیر آن چسبیده بود گفت :
_ اسم مشنگ هایی که چشم ها متعلق به اونان روش نوشته شده . صدای جیغ هاشون هنوز تو گوشمه . چه لذتی داشت .
دورا که دیگر نمی توانست صبر کند . چوبدستی کشیده خود را نمایاند و ورد بیهوشی به طرف بورجین فرستاد و طلسمی را که مشتری به سمتش روانه کرده بود خنثی کرد و سپس او را هم نیز بیهوش .
سه جادوگری که در کوچه بودند انگار متوجه سر و صدای داخل مغازه شده بودند ؛ چون به طرف مغازه می آمدند . تانکس به سرعت به طرف بورجین رفت و بازوی بی جان او را گرفت و به طرف وزارت خانه آپارات کرد . مطمئن بود حرفی در کارش نیست .



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#74

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۶:۵۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
مـاگـل
پیام: 509
آفلاین
المپيك دياگون:

در کوچه ایی کاملاً سرد و بیروح که فقط بوی مرگ و جادوهای سیاه تن ادم رو به لرزه می اندازه جایی که لرد تاریکی در آن کار میکرد فقط در یک کلمه ناکترن یعنی مرگ :
- پاق.
همه به اطراف نگاه کردند و به دنبال منشاء صدا می گشتند
- بگیرینش... بگیرینش...
این صدای مغازه داری در کوچه ناکترن بود همه جادوگرا و ساحره ها با تعجب به اطراف نگاه میکردند.شخصی از دور به سمت مغازه دار مضطرب آمد و او را به داخل مغازه راهنمایی کرد.
مغازه ایی که بوی کهنه گی در فضای اون پخش بود و همه جا از شدت تاریکی نم گرفته بود. در وسط مغازه نوری که از یک فانوس منشاء گرفته می شد سو سو می کرد.در کنار پیش خوان مغازه مردی با ردای سیاه ایستاده بود.از اتاق کناری صدای قرچ قرچ که شبیه باز و بسته شدن یک پنجره بود می آمد.
شخص رو به مغازه دار کرد و گفت: چی شده؟
مغازه دار: اون دزدید.
شخص آستین خود را بالا کشید و نشان مخصوص لرد تاریکی را به مغازه دار نشان داد.
مغازه دار با دیدن اون رنگ از رو باخت و من من کنان گفت: شما... شما دنبال...دنبال همون چیز اومدین؟
شخص با صدای گرفته گفت: بله.
مغازه دار فریاد زد: من بی گناهم..اون...اون دزدید
- : کی دزدید؟کی؟
- همین تازه.ماندانگاس فلچر
- باید با من بری
- ولی کجا؟
- فقط حرکت کن.
در این لحظه مردی که ردای سیاه به تن کرده بود فریاد زد : نه داولیش اون هیچ جا نمیره
داولیش که صدای او را شناخته بود گفت: سوروس!!!
سوروس به سمت داولیش برگشت و ادامه داد: نقشه تغییر کرده و لرد اینو خواست که اون چیز دزدیده بشه
- چرا؟
- توی اون وسیله یه ردیاب هست که ما بتونیم با محفل تماس برقرار کنیم از نقشه هاشون با خبر بشیم پس نگران نباش.
داولیش با صدای خنده ای به سمت بیرون رفت و سوروس پس از پاک کردن حافظه مغازه دار به دنبالش حرکت کرد.

---------------
تو کف بمونید که اون وسیله و چیز چی بود


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#73

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
المپیک دیاگون


ناکترن ، کوچه ای بسیار باریک و در عین حال بلند ، که در شهر لندن واقع است ؛ محلی برای تجمع جادوگران سیاه ، فروشگاه های فروش وسایل جادویی سیاه که در سراسر آن جادوگرانی با چهره هایی وحشتناک و کریه که به بیماران جذامی بی شباهت نیستند ، زندگی میکنند !


حتی فکر آپارات به ناکترن هم یکایک جوارح بدنش را می آزرد ، تصور جادوگران و ساحره های کثیفی که پلیدی از چهره شان میبارد و افرادی که متعلق به آنجا نیستند را دوره میکنند و قصد آزارش را دارند افکارش را به هم میریخت . لرد ولدمورت ، از مرگخواران با نفوذش در وزارت که بهتر بود گفته میشد ، مرگخوارانی که وزارت سحر و جادو برای آنهاست ! خواسته بود ، تا دستور دهند با تجربه ترین آرور های بخش کارآگاهان یکی از اعضای قدیمی محفل ققنوس را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده و از بین ببرند . کاری که خودش به سادگی از پسش بر می آمد ولی میخواست ، اقدامی شگفت انگیز باشد و بیش از پیش وزیر و جرگه محفل ققنوس را تحت فشار قرار دهد .


تمام وجودش در هم پیچ و تاب میخورد ، احساس میکرد ، قصد مجازاتش را دارند و او را مجبور کرده اند که وارد لوله باریکی شده و از آن خارج شود و هیچ کدام قصد یاری رساندن به او نداشتند ! بالاخره از آن لوله منزجر و باریک خارج شده بود ، با ناراحتی از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند ؛ نگاهی به اطرافش انداخت ، از اولین باری که به آنجا آمده بود ، سالها میگذشت ، ولی با این وجود تغییری در آنجا رویت نمیشد .


همان آجر های زمخت و دوده گرفته ای که میشد گفت همه بناهای ناکترن را با آن ها ساخته اند و همان کف پوش های زننده ای که ده ها میلیمتر دوده و غبار بر رویشان جا خوش کرده بودند که رویه هایشان قلوه کن شده بود ؛ و هنوز تارهای عنکبوت نسبتا بزرگی که از سالها پیش تنیده شده بودند در جای خود باقی مانده بودند ؛ از نمای کلی ناکترن میشد فهمید که خانه تکانی و پاکسازی ای در آنجا وجود ندارد و حتی میتوان گفت ، توهینی برای ساکنانش محسوب میشود !


به آرامی به سمت یکی از ساختمان های مخروبه حرکت کرد ، در نزدیکی ساختمان صداهای خنده های شیطانی و کشداری که در پی هر صدای فریاد عاجزانه ای شنیده میشد او را متوقف کرد ؛ به آرامی در کنار کپه ای از خاکروبه ها پنهان شد و از دور اتفاقات مقابلش را نگریست . دست کم 15 تن از آرورهای نمونه وزارت سحر و جادو که همگی نقاب های بی شکل و فرمی به صورت زده بودند ، خم شده بودند و جادوگری که روی زمین غلت میخورد را تماشا میکردند ؛ هر از گاهی ، پرتوی سرخ رنگی به صورت و بدن جادوگر مجروح برخورد میکرد و در پی آن صدای خنده های وحشیانه آنان بلند میشد . قصد داشت به او کمک کند ، ولی نمیدانست چطور ، میتواند با این همه آرور برجسته مبارزه کند ، کمی صبر کرد ، با هر فریاد جادوگری که در حال شکنجه بود بیشتر میلرزید و قصد داشت به یاریش بشتابد ؛ دقایق با سرعت سرسام آوری میگذشتند تا اینکه بالاخره در یک لحظه همه شان آپارات کردند و یکی آنجا باقی ماند تا جنازه جادوگر را وارسی کند ... دیگر تاب نیاورد ، چوبدستی اش را بالا آورد و به سمتش دوید ، قبل از اینکه آرور عکس العملی نشان دهد ، او فریاد زد : کروشیو ! آن چنان نفرینش عمیق بود که آرور به سرعت به عقب پرتاب شد . به دیوار ساختمان نیمه کاره برخورد کرد و به حالت نشسته افتاد ؛ لرز محسوسی در بدنش دیده میشد و خون غلیظی از دهانش روی زمین جاری شده بود .


خودش را به جادوگر رساند ، نـــــه ! دستش قطع شده بود و کنارش روی زمین افتاده بود ، حتی توان فریاد کشیدن نداشت ، خفه جیغ میکشید و عصبی و با سماجت جنازه ماندانگاس فلچر را تکان میداد . قصد داشت او را به هوش آورد بی توجه به آنکه میدانست مرده است ؛ بعد از دقایقی دو زانو روی زمین نشست ، وجودش لبریز از خشم و نفرت بود ، هیچ وقت پرسی ویزلی تا این حد احساس ناتوانی نکرده بود ، اگر حالا آن ارورها ظاهر میشدند ، بدون شک بدون چوبدستی وجودشان را می درید ؛ لبخند عصبی ای زد و سعی داشت بدن کرختش را از روی زمین بلند کند . در همان حال که به بدن بی جان ماندانگاس فلچر خیره شده بود ، زمزمه کرد : هیچ وقت انقدر تمایل به چشیدن طعم دوست داشتنی انتقام نداشتم ، انتقامتو میگیرم ! از جایش بلند شد و به آرامی به نقطه ای نامعلوم گام برداشت ، هنوز با خودش زمزمه میکرد : باشد تا برای همگان عبرت شود !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۱۴:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۲۰:۰۰:۱۳

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.