هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
آخ آخ ببخشید من اولین پست رو نخوندم خیلی شرمنده شدم که اشتباهی ادامه دادم


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



توضیحات :

صرفا" جهت روشن شدن دوستان باید بگم که اینجا یعنی " امین آباد " جایی جدا از هاگوارتزه ! ممنون میشم از دوستان که به اسم و محتوای پست دیگران نگاه بندازن ! ما تو پستهامون از خوابگاه و تالار و اینا حرف نمیزنیم درحالی که در 2 پست آخر ارسال شده، ذکر شده !

در پست اول این تاپیک که توسط دوست خوبم مریدانوس زده شده بود توضیح داده که :
- مكان مورد نظر يك آسايشگاه روانيست كه همه اعضاي تالارهاي مختلف به دليلي به آنجا آورده شده اند و هركس مي تواند خاطرات شخصي خود ، نظرات ، انتقادات واتفاقات سايت را به صورت طنز ! چه دنباله دار و چه در غالب يك پست بيان كند .

- ترجيحا در اولين پست خود شرح حال و حد بيماري خود را در پستتان بگنجانيد تا پس از مدتي ليستي از بيماران تدارك ديده شود .

- ناظران گرامي اين تالار فعلا در نقش پرستاران هستند كه بعيد است دوام بياورند !


منم تو پست خودم اصلا ماجرا رو برده بودم سمت دیگه اما گودریک اونو عوض کرد !!!


به دوستان توصیه میکنم دقت کنن! اینجا مکان و فضاش جدا از مسائل هاگوارتزه ! فقط کمی از دنیای جادویی و اینا استفاده میشه و به روان پاک اعضا که همون بیماران این تیمارستانه توجه میشه!


موفق باشین!



جسیکا پاتر عزیز حرف شما درست هست و در دو پست آخر سوژه منحرف شده اما من به خاطر این جهت سوژه رو تغییر دادم چون فکر می کردم ممکنه ادامه پیدا نکنه. من خودم تا حالا به پست اول تاپیک توجه نکرده بودم. این سوژه که تموم شد از این به بعد این تاپیک روال قبلی رو پیدا خواهد کرد.

با تشکر به خاطر راهنماییتون


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۱ ۱۴:۱۳:۳۹


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
گودریک چوبش را بلند کرد و وردی را زیر لب خواند و چند ثانیه بعد کل تالار صورتی شده بود.

بعد از تمام شدن کارش نگاهی به تالار انداخت و دید همه جا به رنگ صورتی در آمده همه جا یه دست صورتی بود
-خوب کارم تموم شد دیگه باید تعداد دخترا زیاد بشه و جسی راضی باشه از کارم
و رفت درون خوابگاه پسرا منتظر ماند تا دخترا سر برسن

دخترا که شامل جسیکا و دابی و عمه مارچ میشد با هم وارد اتاق شدنند وهمه از دیدن اتاق صورتی تعجب کردن دابی گفت:
-این جا رو ببین وای نکنه اشتباهی اومدیم این جا شبیه تالارمون نیستا؟!

جسی که چهره اش چنان از هم شکفته و روشن شد که انگار پرتویی از نور تابناک خورشید روی صورتش افتاده بود گفت:
-نه بابا اشتب نیومدیم این جا همون تالاره ولی گودریک واسمون فقط به خاطر دخترا صورتیش کرده دخترا با هم گفتند:
-ایول بابا دمش گرم عجب رنگی صورتی الانس که پسرا از حسودی بمیرن

گودریک که از داخل خوابگاه صدای دخترا رو شنیده بود پایین اومد و روبه رویشان ایستاد دابی گفت:
-دست مریزاد دمت گرم رنگ اتاق محشر شده

پسرا وارد اتاق شدند در همان لحظه و همه با قیافه وحشت زده به در و دیوار نگاه میکردنند و همه اعضای تالار اعم از دختر و پسر شروع به بحث کردن کردنند و تا متوجه گودریک شدند هیاهوی گوش خراش تشویق ها و هو کشیدن ها به هوا برخواست و همه گودریک را خطاب قرار میداند

گودریک با صدای بلندی فریاد زد
بســــــــــــــه
همه با هم ساکت شدند و به او خیره شدنند
گودریک شروع به صحبت کرد و گفت: این کار برای آینده تالار خوبه واسه تعادل ایجاد کردن بین تعداد دخترا و پسرا !

همه با هم حرفش را تایید کردند و قبول کردنند هر چند که پسرا از ته دل راضی نبودنند

دخترا شروع به این ور اون ور رفتن در طول و عرض تالار کردنند و وسایل تالار را جابه جا میکردنند یا به آن اضاف میکردند
پرسیوال شروع به زمزمه کردن کرد جوری که گویی غرولندهایش باد هوا را تهدید می کرد .و صدای کرکر خنده عمه اعتراض های آنها را در خود گم کرد . در همان حین دابی داشت از غیب پرده های سفید با گلهای صورتی و قرمز ظاهر میکرد و به قاب پنجره وصل میکرد .

بیرون پنجره آسمان صاف و آبی بود و تنها تکه های باریک و ظریفی ازابر در آن به چشم می خورد بعد از زصلکردن پرده جسی داشت با روبان های صورتی گوشه های پرده را میبست تا نور خورشید به درون تالار بتابد

دابی و جسیکا هر دو عقب رفتند و دو دستشان را به هم زدنند و گفتند:
-ایولا حالا قشنگ شد
عمه مارچ و مبل ها را جلوی شومینه میبرد و جلوی آن یک میز گذاشت و دابی از غیب یک دسته گل رز زیبا اظهار کرد و درون گلدان گذاشت روی تاقچه
عطر گلها فضای تالار را پر کرده بود و لی که به گل حساسیت داشت مرتب عطسه میکرد دستهایش پر از تف شده بود و داشت دستهایش را یواشکی با گوشه پرده پاک میکرد که دابی مچشو گرفت وگفت :
-ای بی تربیت بیا اینم دستمال با این پاک کن نه با پرده چطور دلت میاد کثیفش کنی

پسرها همه دورهم جمع شده بودنند و دخترا رو نگاه میکردنند که تالار را سرتا پا صورتی و دخترونه میکردنند
آخر شب شده بود و دخترا با پسرا خداحافظی کردنند و به سمت خوابگاه رفتند
لی و پرسیوال که دلخور شده بودنند نگاهشان را بدرقه راه آنها کردنند همین که در خوابگاه دخترا پشت سرشان بسته شد رویشان را به طرف گودریک کردنند و گفتند :
-ببین به ریش مرلین قسم اگه تا فردا این وضعیت ادامه پیدا کنه ما همه از تالار میریم
گودریک گفت:
-این یه تهدید بود؟

آنها گفتند :
-نه نه یه هشدار بود!!!

ولی گودریک تا نیمه های صبح برایشان توضیح داد و آنها را بلاخره قانع کرد که به نفع تالار است و این اوضاع موقتی است ...!

فردای ان روز هوا سرد و مه آلود بود و ابرهای کبود رنگ در ارتفاع اندکی بر فراز قلعه سنگینی میکردند و بارش بی وقفه قطرات سرد باران محوطه چمن پوش قلعه را گل آلود و لغزنده کرده بود

بعد از امدن پسرا درون تالار دخترا رو دیدند که دست به کمر ایستادند و با آمدن هرکس کف کفش هایشان را نگاه میکردند که گلی نباشه یه و قت تالار کثیف نشه

-پرسیوال و لی و جرج گفتند بیاین ماهم یه کاری کنیم امشب وقتی همه دخترا خوابیدند میایم پایین و تالار رو به دو قسمت تقسیم میکنیم و و یه طرفشو پسرونه درست میکنیم
-همه با هم ok را دادند و رفتند به خوابگاه
جرج روی تخت نشست و نقشه غارتگر رو بیرون کشید و با چوب دستی ضربه ای به او زد و گفت :
-من رسما قسم میخورم کار بدی انجام بدهم ...!
نقشه باز شد و بقیه پسرا رو هم صدا زد و گفت:
-بیاین نگاه کنید و دیدند که همه دخترا به خوابگاه رفتند

بعد ازاینکه تالار خالی شد جرج با چوب دستی ضربه ای زد و گفت:
-شیطنت تمام شد ...در صورتی که تمام نشده بود بلکه تازه شروع شده بود ...!


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۱ ۱۲:۴۲:۴۰

چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
سیریوس در جواب جیمز که مات ومبهوت شده بود ، گفت: « آره دیگه ...
فقط زیاد سر و صدا نکن »

جیمز با صدای خیلی ضعیفی گفت: « چرا؟ »

سیریوس: « خب اگه سر و صدا زیاد کنی ... می گن فرهنگ نداری »

قبل از اینکه جیمز بپرسد که فرهنگ چیست؟ ، استر از اتوبوس پیاده شد و کنار جوب آب نشست و گفت: « خب اول کجا بریم؟ ... سیاحتی یا زیارتی؟ »

تمام گریفندوری ها مشغول مالش دادن چانه هایشان شدند و به فکر فرو رفتند که ایا کدام را انتخاب کنند؟ سیریوس با صدای بلندی گفت: « سیاحتی »

ناگهان جیمز دست نیم اینچیش را جلوی دهن سیریوس گذاشت و گفت: « هیس ... تو که نمی خواهی بهت بگن بی فرهنگ؟ »

سیریوس گفت: « آره راس می گی ... ولی فرهنگ چیه؟ »

قبل از اینکه معلوم شود فرهنگ چیست ، گریفندوری ها از فکر کردن خسته شدند و بدون آنکه به نتیجه ای برسند ، پیش استر رفتند و ناکامی خود را در انتخاب به او گفتند. استر به فکر فرو رفت و از آنجایی که خودش هم نمی دانست کدام را انتخاب کند ، گفت: « خب شر خط می ندازیم ... خط زیارتی هست و شر سیاختی »

استر گالیون را از جیبش بیرون آورد و آن را به هوا پرت کرد اما قبل از اینکه گالیون بر زمین بیافتد ، جیمز آن را در هوا قاپید و فرار کرد. استر گالیون دیگری پرت کرد اما اینبار جیمز در گرفتن آن ناکام ماند و گالیون بر زمین افتاد و شر را نشان داد.

در تالار

گودریک جلوی تابلوی بانوی چاق ایستاده بود و تالار را وارنداز می کرد و به این فکر می کرد که باید چکار کند تا دختر ها به سمت گریف بیایند؟ ... فکر های زیادی به ذهنش خطور کرد که بعضی از آنها اینگونه بودند.

« به دختر ها حقوق بدهیم » « یک روز در هفته تالار را در اختیاز دختر ها بزاریم. » « پسر ها را محبور کنیم تخت های دختر ها رو تمیز کنن » « ... »

اما بالاخره بعد از کلی فکر ، فکری به ذهن گودریک خطور کرد که خیلی خوب بود و گودریک با خود گفت: « رنگ گروه رو صورتی میکنیم »

گودریک این را گفت و چوبش را بیرون آورد و به طرف انبار تالار رفت و بعد از نیم ساعت بالاخره رنگ را پیدا کرد. به زرف شومینه آمد و زمین نشست. رنگ را باز کرد و نوک چوبدستیش را به آن زد.

چوبش را بلند کرد و وردی را زیر لب خواند و چند ثانیه بعد کل تالار صورتی شده بود. گودریک: « »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۸ ۲۳:۵۳:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



سخن کاربر :
گودریک جان! اینجا دیوونه خونه ی گریفی هاس ! به نظرم این سوژه رو تو تاپیک " خوابگاه گریف" میزدی بهتر بود! اینجا فقط باید دیوونه بازی کرد داداشم!
موفق باشین!



××××××××××××××


اتاق مدیریت

- میبینی استر ! اینجا دیگه مثل گذشته هیجان نداره! امیدها از بین رفته و همه رفتن پی کارشون! پسرها نسبت به دخترها در اقلیت هستند و این داره نظم اینجا رو بهم میزنه ! حالا دیگه از عمه مارچ هم خبری نیس!
استرجس مدیر باسابقه امین آباد درحالی که پشت کامپیوترش نشسته بود و سخت! مشغول انجام کارهای علمی بود، گفت:
- شاید بهتر باشه برنامه ی جدید بچینیم! یه اردو یا فراخوان برای جذب افراد جدید ! اولویت با دخترا !!! ... آخه شنیدم با جسی یه قرارهایی گذاشتین!!
گودریک روپوش سفید رنگی که به تن داشت رو مرتب میکنه و زیر لب میگه:
- درسته! اینطوری حداقل سرمون گرم میشه! حتی انجام کارهای علمی! هم کسل کنند شده! ... و قبل از اینکه منتظر جواب باشد برای انجام کارهایی که مربوط به تبلیغات و اینا میشد رفت سمت کامپیوترش!


صبح روز بعد - جنب تابلوی اعلانات

دوربین حضور انگشت شمار موجوداتی رو نشون میده که با چشمانی از حدقه بیرون زده به تابلو خیره شده اند :

نقل قول:
... تـوجـه .... تـوحـه ...
" به اطلاع کلیه دوستان می رسانم! مدیریت معظم امین آباد برای افزایش روحیه شما دیوانگان! درصدد دارد تا برای آرامش خاطر شما ، گردش سیاحتی- زیارتی ای برگزار نماید! علاقه مندان جهت اطلاعات بیشتر به گودریک کبیر مراجعه فرمایند!
باتشکر

-پ.ن: رعایت حفظ حجاب نشانه شخصیت شماس! "


- سیاحتی-زیارتی یعنی چی عمو ؟!
- یعنی رفتن به اجتماع !!
- اجتماع یعنی چی عمو ؟!
- بعنی عموم کسانی که در یک مجموعه زندگی میکنن!
- عموم کسانی که در یک مجموعه زندگی میکنن یعنی چی عمو؟!
- آآممم ...
- جیمز عزیزم! میشه ساکت باشی من بعدا برات کامل توضیح میدم! ... جسی این را و با حرص آدامس خرسی اش را جوید و به سمت بقیه برگشت و گفت:
- خب! نظرتون چیه ؟!
سیریوس با چشمانی اشک بار گفت:
- نور به قبرت بباره مرلین! دیشب خواب دامبلدور رو دیدم که ازم دلخور بود! فکر کنم به خاطر اینکه بهش سر نمیزنم ازم ناراحته، میتونیم حلوا هم خیرات کنیم تو بخش زیارتی پخش کنیم!!! آآآآه ...

لی جردن به خودش جرات داد و گفت:
- اون خیلی جالبه ! منم برای فر موهام بهتر بمونه کف موس لازم دارم که میتونم تو قسمت سیاحتی بخرمش!

و بدین ترتیب هرکدام از بچه ها ابراز احساسات کردن ! نکته ی مهم برای آنها حضورشان بین مردم بود!


فردای صبح بعد دیروز !!!

- هی جس! جسی ! صبر کن برات توضیح میدم! ... کجا میری؟
- باشه گودریک! صبر کردم و منتطرم بهم بگی!
- آه دختر! خسته شدم! مگه ما قرار نذاشتم؟ خب من راه دیگه نداشتم! اینطوری برای همه ی ما بهتره ! ... اینجا نیاز به خونه تکونی حسابی داره !!!
- خیلی خب! مجبورم قبول کنم! امیدوارم رو حرفت بمونی! درصورتی تورو به خواستت میرسونم که توی کمتر از یک هفته به قولت عمل کنی! قبول ؟! .... من میرم سوار ماشین خیلی شیکتون شم!
جسی رفت در حالی که گودریک زیر لب هرچه در ذهن داشت نثارش میکرد !


کمی آنظرفتر صدای فریادهای پسران به هوا برخاست که باعث شد استر برای چند لحظه دست از کار علمی خود بکشد و نزدیک پنجره شود.
- مــــــــن میخوام آخر بشیــــــنـــــمم! جییییـــــیییغ!!!!!!
- جیمز!!! پلیز سایلنت شو سرم رفففففففففففففت !!!!
جیمز که به زور نهنگش رو زیر بغلش جا کرده بود و با تمام قدرت سعی داشت پرسیوال رو به شیشه بچسبونه با همان ووولوووم قبلی فریاد زد:
- مــــــــن میخوام آخر بشیـــنـــمم! این نمییییذاااااارهههه!!
پرسیوال در حرکتی ناجوانمردانه گازانبری اش را از جیبش درآورد و بعد از آنکه لبخند شیطانی رو به دوربین زد و با این جمله که " بچه زدن نداره!" وارد ماشین شد!

مینی بوس قرمز رنگی که از جنگ جهانی دوم به جای مانده بود با صدای مهیبی آماده حرکت شد، تصویر صورتهای خندان امین آبادی ها رو نشون میداد که سرهاشون رو از شیشه بیرون آورده و برای دوربین دست تکان میدادند!


چند ساعت بعد ! مرکز شهر

امین آبادی ها با تنی خسته، پس از عبور از دشتها ! و صحراها و جنگلهای متعدد!! به شهری کوچک رسیدند که اولین اقامتگاهشان بود!
راوی صدای یکی از آنها را شنید که به آرامی و با تعجب گفت:
- مـــآآآآ! اجتماع که میگفتین اینجاس ؟!؟!






Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
سوژه‌ جدید

هوا صاف بود و هیچ ابری در آسمان حرکت نمی کرد و خورشید سوزان مگس را در آسمان بخار می کرد. جسیکا در این هوای خوش روی یک صندلی راحت جلوی پنجره نشسته بود و آه می کشید.

جسیکا: « باورم نمی شه چرا تو گریفندور هیچ دختری به جز من و عمه مارچ ، وجود نداره؟! »

در همین حین گودریک گریفندور در حالی که با سخت مشغول فکر و خیال بود ، وارد تالار شد و جسیکا همین که او را دید ، به طرفش رفت و یقه اش را گرفت و گفت: « لعنتی چرا نمی زاری دخترا بیان تو گریف »

گودریک: « آره راس می گی دختر خوشگالی بود ... حیف درخواستشو رد کرد کردم ... حیف »

جسیکا با حرف های گودریک بسیار تعجب کرد و گفت: « چی می گی؟ کدوم درخواست؟ من می گم چرا دختر تو تالار گریف کمه هان؟؟ »

گودریک به طرف مبل راحتی مقابل شومینه رفت و نشست و گفت: « چی می گی جسیکا؟! تو و عمه مارچ که دخترین! »

جسیکا کنار گودریک نشست و گفت: « ببین من می خوام باهات معامله کنم ... تو اگه بتونی تو گریفندور دختر ها زیاد تر کنی من هم هر چی بخواهی برات انجام می دم »

گودریک بار دیگر لب به شخن گشود اما از رویش معلوم بود که فکرشاینجا نبود: « مثلا تو چه کاری می تونی برام انجام بدی؟! »

جسیکا کاملا به سمت گودریک چرخید و گفت: « ببین من می دونم که تو امروز یه مشکلی داری ... من می تونم اونو حل کنم و تو هم جمعیت دختر های گریفندوری رو زیاد کن ... باشه؟! »

گودریک که تازه داشت حرف های جسیکا را خوب تر می فهمید ، گفت: « واقعا تو می تونی؟ » جسیکا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گودریک ادامه داد: « باشه تو کاری که بهت می گم رو انجام و من هم از فردا کار هایی رو می کنم که دختر های تازه وارد همشون بیان گریفندور! »

گودریک چشمانش از خوشحالی در حال برق زدن بود اما جسیکا گفت: « اول باید 5 تا دختر تازه وارد رو وارد گریفندور کنی بعد هر کاری خواستی برات می کنم! »


تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
صدای آهنگ ماشین همپنان خواب را از چشم بومیهای منطقه پرانده بود. سارا همان طور که پایش را دیوانه وار بر پدال گاز ماشین فشار میداد، در جاده های ناکجا اباد در حال حرکت بود. مزه دلپذیر آدامس توت فرنگی جای خود را به طعم پلاستیک جویده شده داده بود. سارا نگاه استکبارانه ای به ساعت خود انداخت؛ تا سه دقیقه دیگر وی به وزارت خانه میرسید.


.:. امين آباد .:.
- سارا جون، سارا جون، امین آباد منو پس بگیر.
- مرگ بر دیکتاتور
- سس گوجه فرنگی مهیا، هم این جا هم اون جا
دور وبر امین آباد را گریفیندوریها با پلاکاردهای ضد وزارتی پر کرده بودند. در جلوی جمعیت، استرجس، که فریاد کشان شعارهای انتی-وزارتی میداد قرار داشت. مونتگومری پلاکاردی را که عکس مکگونگال_ با سیبیل و ریش_ بر روی آن کشیده شده بود را به آتش کشیده بود. جسیکا نیز در گوشه ای درحال زنگ زدن به اینیگو بود

.:. زير شيربوني .:.(کپی رایت بای جسیکا)

همه جا در برابر چشمانش سیاه و تار بود. مک گونگال با دستانش چشمان خود را مالید و بعد به دور و بر خود خیره شد.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



صداي موزيك تمام دشت و دمن را پر كرده بود :
- پارسالِ بهار دسته جمي رفته بوديم زيارت ... دس دس ... برگشتني يه دختري خوشگل و با محبت ... سوت سوت ... همسفر ما شده بود، همراهمون ميووووومد ... جـــيغ ... به دست و پام افتاده بود اين دلِ بي محبت_______ ...

- س. ن : نويسنده اعتراف ميكنه كه بعد از شادمهر خواننده مورد علاقه ش عباس قادري هستش !!!

سارا كه با يك كفِ دست فرمان را ميچرخاند و با دستِ ديگر مشغول بررسي عروسك بود، به محض شنيدن اين آهنگِ غير آسلامي، روحيه ي انقلابي و هم نوع دوستي در وي فوران كرد و زار زار به حالِ زارِ خود گريست و زير لب گفت:
- آخه نامرد ! تو كي رفته بودي سفر كه عاشق شدي !؟ هان هان ؟! مگه من چي كم گذاشتم ؟! شايد فكر كردي كه ديگه دوست نداشتم ؟!
... ميدونم چيكار كنم!! ... تو هنوز نفهميدي وقتي به من ميگن خفنزج(!) يعني چي ... ... نـــــــــه اين قرارمون نبووووود ...
صداي فرياد و گريه هاي سارا _ دختري تنها _ تعدادي از بومي هاي منطقه را بي خواب كرده بود!!!


.:. امين آباد .:.

استر همچنان از فراقِ عروسك، جامه ميدريد و ناله و شيون سر ميداد. اين حركتِ وي تعدادي از خبرنگاران را متوجه خود كرد تا جايي كه درصدد مصاحبه با وي برآمدند:
خبرنگار : شما رئيس اينجا هستين! آيا به خاطر اغتشاشاتِ اخير و خرابي ها ناراحتين ؟! ... عاملين حادثه رو معرفي ميكنين ؟!
استر : ... عروسك ... بنزين ... رينگ اسپرت ... بــــرد ...
خبرنگار : اينها اسمِ رمز عمليات بود ؟!
استر چنان نگاهي به خبرنگار ميكنه كه خبرنگار بوق ميشه ... سپس ميكروفون رو ميگيره و ميگه:
- اين وصله ها به تنِ من و بچه هام نميچسبه ... مابه هيچ وجه تمرينِ پخش شدنِ بچه ها رو نداشتيم!


.:. زير شيربوني .:.

آبر و عنكبوت كه حالا خيلي جيك تو جيك شده بودند، كنار هم نشسته بودن و به ادامه ي دردل و دل كردنشون ميپرداختند و صداي ناله ي خفيفي به گوش رسيد!

مك گونگال در حال به هوش آمدن بود ...





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
وزارت خونه امین آباد رو گرفته و میخواد خرابش کنه. برای جلوگیزی از این کار، امین آبادیها مینروا مکگونکال(وزیر) رو دزدیدن و با درست کردن معجون مرکب، سارا رو به شکل وزیر دراوردن. سارا باید خودش رو بجای وزیر بکنه و وزارتی ها رو از خراب کردن امین آباد منصرف کنه...

______________________

قدرت و حس مدیریت در چشمان سارا موج میزد. سارا دوباره بر روی سنگ ایستاد و با لحن مدیریتی، گفت: من به وزارتخونه میرم تا این خاک و بوم رو نجات بدم !
امین آبادیها که از این جمله وی به وجد امده بودند، شروع به تشویق سارا کردند.
سارا کلاه وزارت را محکم تر بر سر گذاشت و همان طور که بسوی عروسک( عروسک همون ماشین استر هست) استر میرفت، گفت:استر، سوییچ عروسک رو بده...نیاز دارم.
نگرانی در چشمان استر نمایان شد. استر همان طور که با انگشتان خود بازی میکرد، من من کنان گفت: ام...چیزه...باتریش تموم شده:
سارا نگاه استکبارانه ای به استر نمود. همین نگاه برای تسلیم کردن استر کافی بود. استر سوییچ ماشین را با ناراحتی به سارا داد و همان طور که اشکهای خود را از گونه پاک مینمود، گفت: مواظبش باش...قلب حساسی داره.
سارا با وقار خاصی سوار ماشین شد و همان طور که سعی بر پایین آوردن پنجره داشت، گفت: اگر دیگه ندیدمتون، حلالتون میکنم

واینگونه سارا راهی وزارت خانه شد...

در راه
صدای آهنگ جواتی ماشین در تمام جاده قابل شنیدن میباشد. سارا با آخرین سرعت ممکن در حال رانندگیست. آدمس توتفرنگی در زیر زبانش مزه خوشآیندی را از خود درمیکند...


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
استر:حالا بعدا در مورد عروسک با هم صحبت میکنیم! فعلا بگو با این وزیره چی کار کنیم؟

سارا لحظه ای به استر نگاه میکرد و لحظه ای به مینروا ؛ و در ذهن حساب میکرد کدوم منفعت بیشتری داره ؟ عروسک استر ، به جای وزیر !! در نهایت قدرت چشمش را گرفت.

سارا با حالتی شجاعانه به سمت مینروا رفت و کلاهشو در آورد و یه تلر مو از بین انبوه موهای مینروا میکنه.

- آااااااااااااایی!

سارا در حالی که با دقت به تا مو نگاه میانداخت در همان حال گفت:برید معجونو باش درست کنین ؛ مینروا پیر شدیا نصفه این تار موهه سفیده!

چند ساعت بعد:

سارا تا مو را در نهایت درون جام قرمز رنگ انداخت و محتوای آن را بهم زد و بی مقدمه آن را سر کشید.

امین آبادیا مشتاقانه به سارا که لحظه ای بینی اش تمام صورتش را فراگرفته بود و لحظه ای دیگر چشمانش از حدقه بیرون میزد نگاه میکردند.

سرانجام دیگر سارایی وجود نداشت و در موقابل آن ها هیکلی تمام قد لباس وزارت و چهره ی عصبانیه مینروا مکگونگال ایستاده بود.

سارا کلاه وزارت را بر کله ی خود گذاشت و گفت : چه طور شدم؟
-
- آره میدونم قیافه ی خودم به صدتا ی مینروا نمی ارزه ولی خب واسه منافع بالتر مجبوریم.

سلسی با هیجان گفت:حالا میریم کجا؟

و چشمان سارا در قالب چشمان مینروا برقی زد...


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.