هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
زمانی که هلاکویی از دفتر مدیر بیرون آمد، هنوز گیج بود.
آخرین بار که رماتیسم مغزی شایع شده بود را خوب به خاطر داشت. جادوگران و ساحره های جوان یکی پس از دیگری مبتلا می شدند. مسری بود لامصب! مســ..مسری..مسری بود لامصب!!؟

هلاکویی به قدم هایش سرعت داد، دوان دوان وارد اتاق مشاوره شد. اما دیگر دیر شده بود.

- ما خلیم! ما چلیم!
- آرشام کجاست؟ خبر داری؟ رو پشت ِ بوم؟ تو انباری؟ یه وقت نری..جاش بذاری!
- من بند تنبان توام!..منو دوباره خاک کن!..دنیا اگه تنهام گذاشت..تو منو انتخاب کن!
- گرگ با میش کنارتا یامبو صحنه! کینه از سینه جدا یامبو صحنه!

هلاکویی در آستانه ی در خشکش زده بود و به بیمارانی نگاه می کرد که تا چند دقیقه ی پیش امیدوار بود که این، آخرین جلسه مشاوره شان باشد.
تد ریموس لوپین، دست در جیب شلوارش فرو کرد و سلانه سلانه از کنار شانه ی دکتر گذشت و از اتاق بیرون رفت.
هنوز مانده بود تا زرشک بگیرند!

همان موقع - کلاس زنگ انشا:

لارتن که پاهایش را از بالای تخته (همون جا که عکس دامبلدور و اینا رو میچسبونن و بالاشم ساعته و اینا!) آویزان کرده بود، آرنج هایش را روی میزش تکیه داده و مشغول مطالعه ی انشاها بود.

انشای جیمز را ندیده و نخوانده زرشک چسباند که از شر خودش و خانجونش خلاص شود، انشای مودی منطقی اعجاب آور و خارج از درک روماتیسمیان داشت هنوز، همری زد و ده آفرین را ضمیمه ی انشا کرد.
کارهای چارلی که اصلا خداااای مغز بود.
تدی..

- جیمز!؟
- بله عمو!؟
جیمز دست از کوبیدن ِ یویو بر سر مودی برداشت و به لارتن نگاه کرد. زرشک نگرفته بود!؟ ولی او مطمئن بود که ارزشی ترین انشای ممکن را تحویل لارتن داده! لارتن چطور میتوانست به اون صدآفرین بدهد!؟ این سانتور نارنجی تا کی میخواست او را تحقیر کند!؟
- از تدی خبری نداری؟ انشا نداده!
- تدی رو بردن
- تو هم گذاشتی ببرنش!؟
- من تو نارگیل بودم عمو! زنگ زدن گفتن بردنش و بعدیش ماییم و این صوبتا!
جیمز این را گفت و بعد بی توجه به نگاه متعجب لارتن، مشغول باز کردن گره نخ یویو از دور چشم باباقوری مودی شد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۳:۰۰:۴۵


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۵:۴۷ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
با اجازه‌ی مدیریت تیمارستان سر کار بانو جسی و مریدانوس، و با سلام به نظارت خفن تالار، حضرت گودریک، سوژه‌ی جدید!

-----------------------


- بگو آاااااااااااااااا....
- :no:
- ببین عزیزم، هواپیما رو ببین.. داره میاد..داره میاد..
-

پرستار که دیگه کلافه شده بود، ماسک مهربون و لبخند زنونش (زنونه نه، زنون!) رو برداشت و بار دیگه قرص رو با لیوان آب سمت تدی گرفت:‌

- اینو میخوری یا با آمپول بیام؟
-
-آفرین، حالا شد. حالا برو تو اتاق ۲۰۱، همین در روبرویی، اونجا جلسه مشاوره داری.

البته خب لباس لوپین‌ها همیشه ژنده است و تدی هم کو ندارد نشان از پدر، دمپایی لاستیکی به پا، لخ‌لخ کنان خودشو کشون کشون رسوند به اتاق ۲۰۱ که دور تا دورش صندلی چیده بودن و کلی ممد و فاطی که از لحاظ تیپ بهشون میخورد فک و فامیلای تدی باشن، اونجا نشسته بودن. یک نفر که از بقیه موقرتر بود و یه ردای سفید تنش بود و سنی ازش گذشته بود، با دیدن تدی لبخند زد و گفت:‌

- بچه‌ها! به دوست جدیدمون تدی سلام کردین؟

ممدها و فاطی‌ها:‌

تدی:

- خب خب، تدی یه کم خجالتی( seriously؟) و کم حرفه!‌ ولی کی اولش اینطوری نیست؟ موضوع صحبت امروز، عقل سالم در بدن...

نقل قول:
دکتر هلاکویی به دفتر ریاست.. دکتر هلاکویی به دفتر ریاست


- .. اوه، مثل اینکه رئیس با من کار داره! شما همینجا باشین با هم صحبت کنین تا من بیام.

در دفتر رئیس

رئیس که پشتش به دره، پشت میز گنده و پر از کنده‌ کاری و نقش و نقوشش نشسته بود و از پس سرش تنها چیزی که دیده میشد، دود غلیظ سیگار بود. بدون اینکه سمت هلاکویی برگرده شروع به صحبت کرد:‌

- این پسر جدیده رو دیدی؟ همین مزلف مو آبیه؟
- بله قربان!
- می‌دونی چرا اینجاست؟
- خیر قربان!
- پرونده‌ی روی میز رو بردار!‌

هلاکویی پرونده‌ای کلفت رو برداشت و شروع به ورق زدن کرد. تموم زندگی گذشته و حال تدی توش نوشته شده بود و یک کپی از حدود ده، بیست تا نمایشنامه و انشا هم ضمیمه بود.

- اینکه هیچ سابقه‌ی بالینی نداره! خب یه مشکل گرگینگی داره که ظاهرا کنترل شده.
- ضمیمه ها رو خوندی؟
- خیر قربان!
-
- الان میخونم.

بعد از یک ربع که فک هلاکویی هی بازتر و بازتر میشد، بالاخره تشخیص خودشو اعلام کرد:‌

- ولی مگه ریشه‌کن نشده بود؟
- هاها.. ما خیلی ساده بودیم دکی! فکر کردیم علاج شده ولی این یکی از چند مورد مشکوکه این چند ماهه. به زودی بقیه‌شون رو هم می‌گیریم.. اول از همه کرپسلی و جیمز رو دستگیر می‌کنیم.

دکتر با تردید به رئیس (که زحمت شناساییش با هر کیه که رول رو ادامه میده ) یادآوری کرد:

- دستگیر قربان؟ منظورتون بستریه دیگه. شعارمون همیشه این بود، "روماتیسم مغزی جرم نیست، بیماریه."





تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
مـاگـل
پیام: 275
آفلاین
ای جان! مرسی از جواب ها آجی:دی

------------------------------------------

جسی: معصوم ...


آن روز در امین آباد غوغایی بود! ملت روانی دور هم جمع شده بودند و در فراق دوری معصومه ، های های گریه میکردند...

جسی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، رو به دابی کرد و گفت: " دیدی آجیت بی دختر شد؟! عر ، عر ، عر .

دابی که تحمل دیدن اشکهای جسی را نداشت ، به سمت او رفت و گفت: " بیا آجی ...بیا مفت با بلوز دابی خشک کرد!.

جسی: " ممدون دابی( نکته: کلمات به شکل بینی گرفته ادا می شوند) فــــــــــــــــــــــین! ( افکت فین کردن جسی!)


در همین لحظه آرگوس با زبانی بیرون افتاده ، به سمت دابی رفت و با لگد محکمی دابی را به گوشه ای پرتاب کرد و در حالی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود ، جلوی پای جسی خم شد و گفت: " بزار من مفتو بگیرم...بیا با پالتوی من مفتو بگیر ، بیا با پالتوی من مفتو بگیر ، بیا پالتوی من مفتو بگیر!(به توان 100)


جسی زمزمه کرد: " هووووف! باز این سوزنش گیر کرد! بابا نمیخوام مفمو بگیری...برو اونور ...اااااه! ایـــــــش!

اما آرگوس ول کُن نبود ، برای همین دوباره خودش رو به سمت جسی پرتاب کرد و گوشه پالتویش را در سوراخ ِ سمت چپ ِ دماغ جسی هول داد...

" اااااه...خفه شدم! برو گمشو اونور! بابا یکی بیاد منو از دست این روانی نجات بده...آی...دماغم سوراخ شد!


در همین لحظه ، دابی که خون غیرتش به جوش اومده بود فریاد زد: " لاالله الا الله...پیش به سوی فتنه گر!...داره به خواهرم تجاوز کرد!.بلند شین تنه لشا! دابی ساکت ننشست!

سپس همراه با سیریش و بقیه ی به سوی آرگوس حمله ور شد...

ناگهان چندین اتفاق با هم رخ داد... دابی برای بار دوم با مغز به دیواری برخورد کرد و زبانش از حلقومش بیرون افتاد و میلیون ها گنجشک و ستاره به بالای سرش هجوم آورد . آرگوس زیر ِ سیریش و فرد ، در حال دست و پا زدن بود و جسی هم روی آنها ایستاده بود و لبخندی پیروزمندانه بر گوشه ی لبانش نقش بسته بود... ناگهان صحنه سفید شد و هاله ای نامعلوم تمام امین آباد را پوشاند...


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۸:۲۶:۳۸
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۶ ۱۳:۵۴:۵۴

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


این ممل کیه؟ چه نسبتی با دابی داره؟چرا مرد؟:دی
ممل یک عروسک پارچه ایست که رفیق دابی در مواقع بی کسی وی بوده که به دلیل سرپیچی از حرفِ دابی به طلسم مرگ دچار شد و به همین دلیل هم زندانی شد!
سوال دوم: فندق کیه؟ فندق یک عروسک پنگوئن شکل هست که تحت مالکیت جسی هست!
سوال سوم: اینجا بیمارستان روانیه یا زندان:دی؟
اینجا تیمارستانه! اما کار دابی خلاف اصول و قوانین تیمارستان بود و برای همین برای اینکه بتونه به حالت عادی برگرده اون رو قرنطینه کردیم تا افکار شیطانی رو پاک کنه!!
سوال چهارم: فکر نمیکنید باید بیشتر از این اعضا رو روانی نشون بدیم؟
همینطوره عزیزم! من توی پستهام هم یکم کارهای غیرعادی از بچه ها نشون دادم اما خب باید بقیه دوستان با توجه به عنوان و جو محیط جلو برن که خب رعایت نمیشه!!!
سوال پنجم: دابی چرا مریض شده:دی
دابی خودش، خودشو مریض کرده!!! ما مقصر نبودیم!!!

+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+

.:. فردای آن روز، درمانگاه سرپایی امین آباد .:.


درست در پشت او افرادی با لباس های سفید و آمپول در دست وارد میشوند ؛
_ بيا كوچولوي من ... بيا بغل بابايي ...
ترس در وجود دابی سايه خوفناكش را گسترانده بود !
با هر قدمي كه آن فرشته هاي سفيدپوش برمي داشتند ، سرگشتگي و ترس بيشتري جو را فرا مي گرفت ...
در آخرين لحظات ، دابی سرود مرگ را زمزمه مي كرد ...
كه ناگهان ؛
_ الله اکبر ، الله اكبــــــــــــــــــــــــر !
جسی و آرگوس با يك حركت انتحاري با طناب از دو هواكشي كه در طرفين ديوار قرار داشت ، روي سر پرستار ها پريدند ...
صداي سوووت و دست حاضرین همه جا رو فرا گرفت ؛
_ بزنش !
_ يه كف گرگي ... د ، بيا یالا !
گودریک و سیریش ، كه جو آنها را گيزر كرده بود ، با بروز حرکات زیرپوستی ، تشويق ها و احساسات و هيجانشان را اعلام مي كردند ...
در بينابين اين قضايا ، پرستاري كه از لگد جسی در امان مانده بود ، با آمپولي دنبال گودریک مي كرد ...


.:. نيم ساعت بعد.:.
گودریک از درد آمپول به همه غر مي زد !
آرگوس و جسی هم با افتخار روي يك كپه پرستار ايستاده بودند ؛
دابی در حالي كه اشك از گونه هايش جاري بود ، به دور و بري هايش مي گفت :
_ آبجی منه ها ... ماشاالله ... به خودم رفته !
پرسیوال با تعجب پرسيد :
_ جرج گفت كه دارند شما رو با دمپايي مي زنند ؟!
_ نه اينا همه اش دسيسه بوده ...
همه در جو صفا و صميميت بودند كه ناگهان جسی با نگراني به اطرافش نگاه كرد ؛
_ معصومه* ، معصومه كو ؟!
_ داشت تو بغل جرج بازي مي كرد .
_ جرج ؟!
همه به سمت جرج كه اكنون به يك كپه خاكستر تبديل شده و معصومه را كه به شيريني لبخند مي زد در بقل بود ،
تمام وجود جسی لرزيد ؛
- نـــع! کارکنان سنت مانگو چون بهمون مشکوک شدن، معصوم رو گروگان گرفتن و گفتن بهم پاستیل میدن درضمن تا وقتی صاحاب امین آباد ( ناظرفعلی:گودریک) نیاد و از علت حادثه توضیح نده اون رو بهتون نمیدیم!!!
جسی: معصوم ...

-----
معصومه دخترخوانده ی 4 ساله ی منه که قبلا در محفل ظهورشو توضیح دادم!!!

عجله ای شد!!! ببخشید!!!



ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۶:۵۳:۳۸


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
مـاگـل
پیام: 275
آفلاین
درود

آقا چند تا سوال الان مطرح شد!:دی

این ممل کیه؟ چه نسبتی با دابی داره؟ چرا مرد؟:دی

سوال دوم: فندق کیه؟

سوال سوم: اینجا بیمارستان روانیه یا زندان:دی؟

سوال چهارم: فکر نمیکنید باید بیشتر از این اعضا رو روانی نشون بدیم؟

سوال پنجم: دابی چرا مریض شده:دی

_______________________________________

و اینکه ادامه ی ماجرا


آن روز بیمارستان سنت مانگو شلوغ تر از همیشه بود. شفا گر ها با روپوش های مغز پسته ایشان در تمام راهروها دیده می شدند. به نظر می رسید با شروع فصل پائیز و ترم جدید در هاگوارتز ، تعداد بیماران افزایش یافته است.

پشت درب اتاق دابی ، یک نگهبان به خواب رفته بود ، ناگهان در اتاق باز شده و ساحره ای از اتاق بیرون آمد ، نگهبان کنار دستیش به نگهبان بیهوش سقلمه ای زد و گفت:" هی بلند شو! "

نگهبان چشم هایش را باز کرد و با گیجی به همکارش خیره شد.

- چی شده؟!

- یه شفاگر از اتاق دابی اومد بیرون ، بیا بریم دنبالش ببنیم چی میگه.

و هر دو با هم به دنبال ساحره رفتند. شفاگر با دیدن چهره ی نگهبانان و وضع ظاهری آنها ، به سرعت فهمید که آنها از امین آباد آمده اند و جز مراقبان دابی هستند. لحظه ای بعد در حالی که آثار نارضایتی در چهره اش به چشم میخورد ، رو به آن دو کرد و گفت: " وضع بیمارتون خیلی وخیمه! شما تو اون خراب شده دارید چی بلایی سر این بیچاره ها میارین!؟ به نظر میرسه از تنگی نفس رنج میبره...تمام بدنش کبود شده! من این وضع رو به مقامات گزارش میدم! لطف کنید بیمارستان رو ترک نکنید!

و سپس با گام هایی بلند ، در حالی که زیر لب کلمات نامفهومی را با خود زمزمه میکرد ، از آنجا دور شد و دو نگهبان وحشت زده و گیج را به حال خود تنها گذاشت...


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۲۱:۲۱:۱۰
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۲۱:۲۴:۱۴

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۰

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
شب بالهایش را بر روی شهر گستراند و باد در میان کوچه ها و خانه ها می پیچید و گویی برای مردگانش سوگواری می کرد

اگر چه دابی در بهار زندگی میکرد اما می دانست به زودی خواهد مرد در حالیکه نور امید در چهره ی زرد گونه اش و لبخند غم انگیزی بر روی لبهایش بود

اما اینک در شهر زندگان و در زندانی آهنی از شدت بیماری دارد می میرد اما دارد با زندگی وداع می گوید پیش از اینک آزادی به او لبخند بزند

او دارد آخرین نفس هایش را می کشد و کسی کنار او نیست جز دست نوشته هایی برای ممل که یار تنهای اش بودند.

دابی آخرین توانایی اش را جمع کرد و دست هایش را بالا برد و پلک های پژمرده اش را تکان داد و گویی می خواست با آخرین نگاه هایش از سقف پوسیده آن قفس
بگذرد و ستارگان پشت ابرها را ببیند.

بر روی زمین افتاد و اشک غمش را از چشمانش سرازیر کرد در ذهن ناجی اش را خواند واز او طلب کمک کرد

ناگهان در باز شد و نور با بی شرمیه تمام تاریکی محض را از بین برد شخصی گفت:

-دابی زندانیه سلول 666 بیرون بیا

دابی حتی نای راه رفتن نداشت دستش را بلند کرد و بی اختیار بر روی زمین فرود امد

زندان بان به طرفش رفت و او را بلند کرد به چهره اش چشم دوخت و از تعجب در حیرت ماند...و گفت:

-چته جن کوچولو تو که تا دیروز حالت خوب بود ؟

چهره دابی کبود شده بود چشمانش به زرد متمایل میشد زندان بان به سراغ گودریک رفت و او را بر بالین دابی آورد

گودریک:دابی چته؟ ...صدای منو میشنوی؟....دابی ....دابی.... بیدار شو....!

دابی را به بخش بیماری های خاص در بیمارستان سنت مانگو بستری کردنند البته با شون پختا مأمور ویژه جلوی درب بیمارستان...!!!!


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۶ ۱۸:۳۱:۱۹
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۶ ۱۸:۳۵:۳۱
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۶ ۱۹:۲۸:۰۲

چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. 23:45 P.M .:.

سلول شیشه ای به جدیدترین و به روز ترین امکانات مجهز شده بود .انواع دوربین های مدار بسته و لیزری و هوارتا وسایل و تجهیزات امنیتی تعبیه شده بود. دابی روی زمین سرد و ساکت نشست و به ممل و به روز هایی که مَمَل را فرت و فرت به حمام می برد، فکر می کرد.


.:. فلش بک .:.
جسی و کتی آرام آرام جلو می آیند و با حسرت به دابی که برای ممل لالایی می خواند خیره می شوند.

جسی با همون حالت حسرت وار!: اممم..چیزه..می ذاری فندق ِ من با ممل ِ تو بازی کنه؟!
دابی سر تا پا فندق رو برانداز می کند و می گوید: نچ!
جسی : اگه بذارم یه لیس به بستنیم بزنی چی؟!
دابی با قاطعیت بیشتر : نچ!
جسی: اگه بذارم اون ساعت مچی رو که تو مسابقه ی عمو کلنگ! برنده شدم یه ساعت دستت باشه چی؟!
دابی کمی سست می شود و می گوید: همش یه ساعت؟!
جسی کمی این پا و آن پا می کندو می گوید: امممم.. باشه یه روز!
دابی با خوشحالی ممل را پرت می کند طرف دیگر اتاق و ساعت مچی را از دست جسی می قاپد!

چند روز بعد...
جسد بی جان ! ممل روی تخت جسی و فندق افتاده است و دل و روده اش بیرون آمده است.
.:. پایان فلش بک .:.


دابی با حسرت به ممل فکر می کرد.
-آه...مملِ من!
دابی خم شد تا تکه ای گچ بردارد و اسم ممل را روی دیوار بنویسد اما با تلخی متوجه شد که درون یک سلول شیشه ای قرار دارد.
روی شیشه "هاه" کرد و اسم ممل را نوشت.
چقدر هیجان انگیز !
دوباره دوباره امتحان کرد. حالا نزدیک صبح شده بود و او همچنان به ها کردن مشغول بود. ناگهان بر اثر نفس اسیدی دابی! شیشه بر اثر هاه کردن های متواتر سوراخ شد .

در همین لحظه صدایی از بلند گو ها بلند شد:
" زندانی سلول شماره ی 666 به داخل قفسه ی آهنی قرنطینه می شوند."


.:. 24:00 A.M .:.
جسی: لعنتی! باید نقشه رو عوض کنیم! عقب نشینی کنین!
اعضای کوماندوی امین آباد :





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
فلش بک - دیروز - جلوی امین آباد

بعد از ظهر بود و خورشید در حال غروب بود و هوا به قول بعضی ها عشقولانه بود () گودریک در حالی که گل سرخی در دست داشت جلوی در امین آباد ایستاده بود و پایش را هی بر زمین می کوبید اما ناگهان نگاهش به چیزی افتاد که باعث شد خودش را گم کند.

دختری از یک کوچه پایین تر در حال آمدن به طرف گودریک بود ... می آمد ... می آمد ... نزدیک می شد ... نزدیک تر می شد ... تا بالاخره چند قدم با گودریک فاصله داشت اما انگار نمی خواست بایستد اما نگاهش را گودریک بر نمی داشت.

گودریک کاملا را خودش را گم کرده و نمی دانست چکار کند و با انگشتانش داشت چشمانش را از حلق در می آورد اما زمانی که دید ، دختر چند قدمی از او دور شده ، جرئت و شجاعت معروفش را به کار انداخت و گفت: « میشه ... یه ... لحظه وقتتونو بگیرم؟ »

دختره که انگار منتظر همین کلمات بود ، بلافاصله ایستاد و به طرف گودریک برگشت و گفت: « بله ... بفرمایید »

گودریک با شنیدن صدای دختره بار دیگر خودش را گم کرد و در حال له شدن بود اما با استفاده از شمشیرش ، خودش را سرپا نگه داشت و با نهایت شجاعت خودش ، گل را به طرفش گرفت اما ناگهان دابی از در امین آباد بیرون آمد و در داد زنان به طرف گودریک دوید.

دابی: « گودی بالاخره موفق شدم »

و بر بغل گودریک پرید. دختره بعد از دیدن این صحنه ، گلی که حالا در حال بو کردنش بود ، را بر زمین انداخت و با عصبانیت گفت: « ازت انتظار نداشتم ... حسین » و از آنجا دور شد.

گودریک بعد از اینکه مثل فیلم های هندی چند ساعتی گریه و زاری کرد ، رو به دابی کرد و گفت: « تا اخر عمر به انفرادی می ری »

پایان ناخوش فلش بک



نصف شب - جلوی سلول انفرادی

تمام امین آبادی ها در صف ایستاده بودند و به دیوار تکیه داده بودند تا دیده نشوند. جسیکا جلوتر از همه بود. رویش را بر گرداند و گفت: « همه نقشه رو می دونن؟ »

تمام امین آبادی ها با رضایت کامل گفتند: « نخیر »

جسیکا که مطمئن شده بود () رویش را برگرداند و گودریک را مشاهده کرد که جلوی سلول انفرادی ، روی یک صندلی نشسته بود و داشت برگ های یک گل افتابگردان را پر پر می کرد و می گفت: « می آد ... نمی آد ... می آد ... نمی آد »

دابی هم در ته سلول نشسته بود و داشت گریه و زاری می کرد. جسیکا بار دیگر رویش را بر گرداند و گفت: « آماده؟ »

امین آبادی ها: « خیر »

جسیکا: « پس با علامت من شروع می کنیم »


تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. سـوژه جـدیـد .:.


- مقدمه !

دوربين روي سیریوس كه لكه اي خون روي صورتش است ، زوم اين كرده ؛
بعد از ايجاد احساس لرزه و ترس و خوف در بيننده ،زوم اوت شده و تصوير همه بچه ها كه دارند سيب زميني و سس مي خورند ، روي صفحه نمايان مي شود !
همه بچه ها دور آتش گرمي جمع شده اند و پرسیوال در حال دكلمه شعر است ؛
شب بود ، توهم بود ، من بودم ، تو بودي ... همه دور هم جمع بوديم ... چه شبي بود اون شب !
همه شروع به كف زدن مي كنند ، سیریوس لبخند مليحي مي زند ، تصوير روي دندان هاي او پايان مي يابد ...


.:. صبح روز بعــد .:.

جسی كه كنار تخته وايت برد سفيد رنگي ايستاده بود با آرامش گفت:
- اين آخرين باريه كه توضيح مي دم! اگه فهميديد كه فهميديد اگه نفهميديد دوباره توضيح ميدم! روشنه؟!
همه يك صدا: بـَــــــــــــلـــــــــه!
جسی با خط كش بلندي كه در دست داشت به تخته اشاره كرد وگفت:
- اهم اهم خب اين ماييم!...اين دابی ه....اينجا سلول شماره ي666 ِ .... اينم گودریکه.....ما بايد يه جوري كه گودریک نفهمه بريم دم سلول و دابی رو نجات بديم....الان فهميديد؟

ملت: :no:

جسی: خب! اين آخرين باريه كه توضيح مي دم! اگه فهميديد كه فهميديد اگه نفهميديد دوباره توضيح ميدم! روشنه؟
_ بـَــــــــــــلـــــــــه!
_ اهم اهم خب اين ماييم!...اين دابی ه....
در همين موقع پسری با موهای لخت مشکی از بين بچه ها كه روي زمين نشسته بودند بلند شد و به سمت تخته سياه آمد.
چند لحظه به تصاوير نگاه كرد وبعد باصدايي خالي از احساس گفت:
- اين منم؟
جسی : آفرين!....جرج يه مثبت به ايشون بده.
جرج دفتر چه را باز كرد و گفت:اسم و شماره ي دانشجويي لطفاً!
_ سيریوس...88040...
در همين موقع پرسیوال با حالتي شاكي به سمت جسی آمد و گفت:
- اگه اين دابی ه پس اينكه تو سلوله كيه؟
جسی: آفرين!به ايشونم يه مثبت بده!
کتی آدامسش را روي سطح تخته وايت برد تركاند و با عصبانيت گفت:
- اين چه وضعشه!...پس ما كيو نجات بديم؟...اَه هميشه همينطورين! بي مسئوليتا! تـف!!
لی : رو عكس من تف مي ندازي؟....رو عكس من تف مي ندازي؟!

دابی :جييييییییيييييغ نــــــزن!!!


ملت:
جرج : ببينيد همه ي مشكلات از وقتي شروع شد كه گودربک، دابی رو آزاد كرد!
کتی : يعني دقيقاً 8 ساعت و 2 دقيقه و 4 ثانيه ي پيش!
جسی: قربون دقتت برم ...کتی راست مي گه ما كلي واسه اين مأموريت وقت و هزينه صرف كرديم الكي نيست كه!
سیریوس: آها فهميدم!حالا كه نمي تونيم مأموريت بيرون آوردن دابی از سلول رو عملي كنيم پس نقشه رو تغيير مي ديم! دابی رو بر مي گردونيم توي سلول!
جسی: آفرين!...جرج يه مثبت ديگه واسه اين آقا!....تو كه موافقي دابی؟
دابی:
جسی به سمت تخته رفت و با ماژيك جهت فلش را تغيير داد.
دابی با چشمهايي اشك بار به کتی نگاه كرد و گفت من نيستم تو كه مملي رو مي بري حموم؟ آره؟







Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین
سوژه به عبت مغایر بودن با روال عادی تاپیک تموم شده اعلام میشه ، هر کس خواست می تواند سوژه جدید با توجه به قوانین تاپیک که در پست اول این تاپیک هست ، بدهد.

با تشکر


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.