از روی کلافگی دستی روی موهای خود کشید و بر روی صندلی جابهجا شد، گویی که نمیتوانست راحت و با آرامش بر روی صندلیای که مناسب خودش طراحی شده بود، بنشیند. هرچه جابهجا شد، فایده نداشت و بالاخره تصمیم گرفت که از روی صندلی بلند شود. با کمی قدم زدن به محلی رسید که دفترچه خاطرات ریدل توسط هری پاتر از بین رفته بود. بعد از این همه سال همچنان اثرات آن نبرد در تالار اسرار دیده میشد و جای از بین رفتن یکی از روحهای نوادهاش، تام ریدل، بر روی زمین حکاکی شده بود. فکر کردن به آن اتفاق تاریک در تاریخچه جادوگری او را از قبل هم عصبانیتر کرد و سعی کرد با کفشهایش اثرات باقیمانده دفترچه را از روی زمین پاک کند اما تاثیری نداشت. چوبدستی خود را در آورد که با طلسمی این کار را انجام بدهد ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید. این حکاکی میتواند نشانهای باشد هم برای او و هم برای همفکرهای او. هر موقعی که شک و تردیدی در مورد مأموریت خود پیدا کنند، میتوانند به این حکاکی در تالار اسرار نگاه کنند و به یاد بیاورند که نژاد جادوگری تا چه حد به نابودی نزدیک است. چوبدستی را به آرامی به جیب خود برگرداند و در حالی که دستانش را بر روی کمرش قفل کرده بود به قدم زدن ادامه داد.
کمی جلوتر به مجسمه باسیلیسک رسید که در همان نبرد تقریباً نابود شده بود. این بار با حرکت ساده چوبدستیاش، مجسمه را ترمیم کرد و عظمت را به تالار اسرار برگرداند. باسیلیسک که در اثر این سر و صداها از خواب بیدار شده بود، همچون گربه کوچکی دور سالازار میپیچید و خودش را لوس میکرد. سالازار هم لبخند کوچکی زد و شروع به نوازش سر باسیلیسک کرد. این نوازش باعث شد که چشمان کور باسیلیسک شفا پیدا کند و حالا او هم مثل مجسمهاش دوباره کامل شود.
صدای اندک قطرههای آبی که از فواره تالار اسرار فرار میکردند و خود را بهآرامی به زمین کنار حوض میرساندند، آرامش عجیبی برای سالازار ایجاد میکرد. همین آرامش باعث شد که فکر سالازار باز شود و به آینده فکر کند. یادگیری از گذشته فواید خوبی دارد اما گذر زمان زیاد در گذشته باعث فراموشی آینده میشود. سالازار این را بهخوبی میدانست و گذشته را به قطرههای آبی که حالا به چاه نزدیکتر شده و فرارشان از تالار اسرار حتمی شده بود، سپرد و سعی کرد آینده دنیای جادوگری را تصور کند. در این آینده، جادوگران به کل دنیا مسلط میشوند و به جای ترس از ماگلها، آنها را تبدیل به برده و کارگران خود میکنند. در این آینده، نجیبزادگان در بالاترین طبقات اجتماعی قرار میگیرند و دموکراسی حذف میشود. وقتی خون هر فردی میتواند جایگاه او را در جامعه مشخص کند، چه نیازی به رأیگیری هست؟ این سوالی بود که سالازار بارها از دیگر موسسان هاگوارتز پرسیده بود و حالا وقتش بود که جواب آن را عملی کند. حالا که گریندل والد، (که خود متعلق به یکی از خاندان اصیل جادوگری است) این راه را آغاز کرده، بالاخره وقت آن رسیده که جادوگران به جایگاه اصلی خود بازگردند. سرش را به سمت باسیلیسک برگرداند و با هیجانی که بعد از سالها دوباره به دست آورده بود گفت:
- باسیلیسک، این نامه را بگیر و سریعاً به جغدی برسان که خیلی کار داریم.
نقل قول:
گلرت عزیزم،
اهداف و مأموریتهای شما را با دقت مطالعه کردم و به شما بسیار افتخار میکنم. به نظر میرسد که رهنمودهای سالیان دور مرا بهخوبی درک کردهای و راه حلی برای عملی کردن آنها به دست آوردهای. به تالار اسرار بیا چرا که این تالار از الان متعلق به تو است تا در آن برای آیندهای روشنتر برنامهریزی کنی. این تالار اسرار در خدمت تو خواهد بود تا جادوگران را به جایگاه واقعی خود در جهان هستی برسانی.
با احترام،
سالازار اسلیترین
باسیلیسک نامه را دریافت کرد و با سرعت از تالار اسرار خارج شد. بالاخره انگیزه و امید به تالار اسرار و سالازار برگشته بود. بالاخره زمان آن رسیده بود که آیندهای مخصوص جادوگران ساخته شود.
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۲۱:۳۹:۴۷