مورگانا ناامید و خسته از بیرحمی های جهان،یک پس گردنی به جاناتان زد.
- خاک تو سرت کنن!
- آخ!آخه چراااا؟
- خیر سرت کلاغی!الان باید به یه دردی میخوردی که نخوردی!
بدین ترتیب جاناتان با وجود اینکه حتی یک اسلیترینی نبود اما مجبور به امتحان کردن شانس خود شد.
- لرد؟لرد ولدمورت به من نگاه کنید لطفا!منو ببینید لرد.من یه کلاغم
و بالهایش را از دو طرف باز کرد.
- میبینید؟من بال و پر دارم.واسه همین میتونم پرواز کنم.اما شما نمیتونید!شما به خودتون نگاه کنید.شما بال ندارید،پر هم ندارید!
لرد درحالی که آستین بلند ردایش را تکان میداد گفت:کوری؟این بالهای بزرگ و باشکوهمان را نمیبینی؟ چطور میتوانی اسم خودت را کلاغ بگذاری وقتی کلاغی خالص ما را درک نمیکنی؟
لرد اینرا گفت و پایش را روی لبه ی پنجره گذاشت.
جاناتان،تمام چشم ها را به سمت خود دید و فهمید ظاهرا حل مسئله فقط بر عهده ی خودش است.
- خب پس بذارید من بهتون پرواز یاد بدم نظرتون چیه؟
بلاتریکس که صبرش تمام شده بود چوبدستی اش را به سمت جاناتان کشید.
- اگه بلایی سر لرد بیاد اصلا مراعات اینو نمیکنم که یه کلاغی!
جاناتان آب دهانش را قورت داد.لرد درحالی که لبه ی پنجره ایستاده بود گفت:زودباش دیگر!بالهایمان خسته شد.
جاناتان جستی به لبه ی پنجره زد.
- خب اولین کاری که باید بکنید اینه که چند لحظه همینجا لبه ی پنجره هی بال بزنید تا بالهاتون گرم بشه.
لرد شروع به بال زدن کرد.
- حالا بپریم؟
- نه!
ده دقیقه گذشت و لرد در لبه ی پنجره همچنان بال بال میزد.
- خب حالا باید نرمش پا رو انجام بدین لرد.با من تکرار کنید....
اما لرد که دیگر کلافه شده بود گفت:
ما دیگر خسته شده ایم.شما مارا معطل میکنید و فکر میکنید ما نمیفهمیم؟نخیر ما کلاغ باهوشی هستیم.
و آمد تا از لبه ی پنجره خودش را به پایین پرت کند که ناگهان متوقف شد.
مرگخواران که بین زمین و هوا برای گرفتن لرد معلق شده بودند نگاهشان روی لرد متوقف شد.
- اما حالا یادمان آمد!ما یک پنجره هستیم...
و در چهارچوب پنجره ایستاد و تکان نخورد.