هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱:۱۱ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۸۵
#8

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
آناگین نقاب مرد را از روی صورت او برداشت...
همینکه کلاه از سر او برداشته شد، لباس مرد بر زمین افتاد.
آناگین در حالی که با بد خلقی روی صندلیش مینشست گفت:
_ شوخی بیمزه ای بود!
بلا در حالی که با ترس به لباس خالی خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد:
_ به نظرم... به نظرم... اون میدونست...
سوروس پرخاشگرانه گفت:
_ فکر میکنی رازدار لرد سیاه بیاد خودشو پیش ما لو بده؟ به نظرم اون یه ادم بیمزه بود که میخواست خودشو به ما بچسبونه! دیدین روی علامت شوم چه حساسیتی داشت؟ چونکه علامتو نداشت!
اناگین در حالی که از روی صندلی بلند میشد سرش را تکان داد و گفت:
_ گیج شدم. ادم مرموزی بود و حتی امکان داشت که جاسوس باشه!
بلا سرش را تکان داد و زیر لبی گفت:
_ امکانش هست.
سپس صدایش را بالا برد و داد زد:
_ آخه تا کی میخوایم توی این وضعیت بمونیم؟
بلیز که دستش را زیر سرش گذاشته بود سرش را با تاسف تکان داد و
گفت:
_ خدا میدونه!
سوروس که به دیوار تکیه داده بود رو به بلیز کرد و گفت:
_ بلا درست میگه. باید به زودی شروع کنیم!
بلیز با صدایی بلند گفت:
_ چیکار؟ در حالی که نمیدونیم اون جان پیچ کجاست؟
همه اینبار سرشان را به تاسف تکان دادند.
دو باره آسمان رعد و برق زد و باران به شدت در گرفت.
بلا با ناخشنودی به سمت پنجره رفت و ان را بست.
چند دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه سوروس گفت:
_ بهتره بریم! احساس بدی دارم!
اناگین خنده ی عصبی کرد و گفت:
_ چه جالب! بریم تو بارون خودمونو خیس کنیم!
سوروس به آناگین تشر زد:
_ راست میگم! احساس بدی دارم! باید جای دنبالی دنبال نشونه بگردیم!
ناگهان صدای مردی که بر آستانه ی در ایستاده بود طنین انداز شد:
_ شما بدون اطلاع بیرون نمیرین!
همه سرشان را به سوی مرد بر گرداندند.
مرد که هنوز چهره اش در تاریکی بود ادامه داد:
_ رمز موفقیت شما پیش منه!...
برقی سالن را روشن کرد و چهره مرد معلوم شد....
_________
این کی که ارزشی نیست؟

نه ارزشی نیست اما متاسفانه باز چند نکته رو در نظر نگرفتی مثلا اینکه به سوژه اصلی داستان و پیام پستهای قبلی توجه نکردی یا اینکه شخصیت های درون رولت رفتارهاشون کمی غیر طبیعیه و مخالف با آن چیزی هست که در کتاب وجود داره.

خلاصه اینکه این پستت نسبت به پست قبلیت بهتر بود اما هنوز جای پیشرفت داری. متاسفانه باید بگم که برای ضربه نخوردن به داستان باز هم مجبورم پستتو نادیده بگیرم.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۲۰:۰۶:۰۵

I Was Runinig lose


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۶ آبان ۱۳۸۵
#7

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 165
آفلاین
این دفعه همه ی سرها به سوی مردی برگشت که کلاه شنل سیاهش را روی صورتش کشیده بود دستهای بی رنگ و بی روحش مثل شیر یخ زده ای بودشبیه دست که روی زمین قرار گرفته, کلمات را به آرامی بیان می کرد :
-شما به چیزی مهم توجه نکره اید ! لرد سیاه فرموده باید به دنبال نشان سیاه بگردیم نشانی که روی بازوی تمام ما است اما به رنگ سبز آن هم در سیاهی ! ما باید به چند گروه تقصیم بشیم و هر گروه قسمتی از خانه را بگردد و بعد گروه های دیگر دوباره همان قسمت را بگردند تا تمام مرگخوار ها تمام قسمت های خانه را ببیند این تنها راهی است که میتوانیم به جاودانه ساز برسیم.

سوروس سعی می کرد چشمان او را ببیند ولی تلاشش بی فایده بود ، چشمان آن مرد زیر کلاه سیاه پنهان شده بود . تمام مرگخوار ها بدون هیچ صحبتی به حرف های او گوش می دادند و در عین حال به این فکر بودند که او کیست و کی وارد سالن شده است؟ تمام مرگخوار ها حرف های او را تایید کردند.
هنوز گهگاهی نور آبی رنگه رعد و برق ها فضای تاریک و سرد اتاق را روشن می کرد اما از باران خبری نبود.
بلا حواس مرگخوار ها را به خودش جلب کرد چهره ی گرفته و گنگش را کمی باز کرد و شروع به صحبت کرد:
- این آقا هرکی که هست درست می گه ما باید..!
اما آناکین صندلی را عقب کشید ، بلند شد ، شنلش را مرتب کرد و به سمت مرده ناشناس حرکت کرد ؛ بلا صحبتش را قطع کرد تمام مرگخوار ها به او نگاه می کردند ، او با قدم های بلند به سوی مرد ناشناس قدم برداشت صدای شب شنیده می شد ! آناکین به مرد رسید کلاهش را گرفت و از روی صورتش برداشت....


------------------------------------------------------------------------
بابا چرا می پیچونید مرگخوار ها باید دنبال سرنخی بگردند که لرد سیاه به اونا داده سرنخ رو فقط وفادار ترین پیدا میکنه و سرنخ هم فقط در شب معلومه یعنی یه جورایی شب نماس.


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۶ ۲۱:۵۲:۲۹

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ شنبه ۶ آبان ۱۳۸۵
#6

وينسنت کراب old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 138
آفلاین
همه با چهری ای پریشان به همدیگر نگاه میکردند..گویا هضم این حرف ها برای آنها آسان نبود...
بلیز که خود متوجه این موضوع شد بلند شد و با زدن انکشتانش به میز حواص همه را به خودش جلب کرد..
-ببینید دوستان عزیز..بگذارید من یه مسئله رو اینجا بازگو کنم..همونطور که سوروس گفت:هیچ کسی به تنهایی نمیتواند که جاودانه ساز را پیدا کند...پس برای این انجام این ماموریت باید با هم متحد بشیم..
هر کسی به دیگری نگاه میکرد..چهره های مضطرب آنها این شهادت را میداد که درک این چیزها برای آنها امکان پذیر نیست..
بلیز که دیگر نا امید شده بود رویش را به طرف سوروس کرد و گفت:من از این واضح تر نمی تونستم که بگم..فقط یه را باقی مونده..باید قسمت های اصلی رو از اینا بپرسیم..
همه ی افراد در فکر بودن که چطور این مسئله را حل کنند..سوروس با کلمات بازی میکرد تا بتواند ساده ترین راه را برای آنها در نظر بگیرد..
آسمان هم دیگر قدرت بارش نداشت..گویا همه چیز دست به دست هم داده بود که راه ها برای بازگشت لرد بسته شود..
سکوت در انجمن موج میزد که یک صدای قوی و رسا این حس را شکست
-لرد اینو گفته بود که هر کس که لیاقتشو داشته باشه این چیزا رو درک میکنه..
این همان کلمه ای بود که سوروس با خود زمزمه میکرد.آیا این جمله را از روی ذهن او گته است؟..ولی این چیز ممکن نبود چون خودش یک چفت شده ماهر است...اسنیپ رویش را برگرداند که کسی که حرف زد را ببیند..
-کی این حرفو زد؟
همه سرها به انتهای میز برگشت...ولی صندلی آخر خالی بود..
سوروس با خود گفت که اشتباه شنیده است!
بلا:چی شد سوروس..بالاخره تونستی یه کاری بکنی؟
سوروس:آره...پیدا کردم...شاید این جمله جواب بده..
با صدای کوبیده شدن دست به میز همه رویشان را به طرف اسنیپ کردن
سوروس:خب..دوستان عزیز..یه توضیحاتی هست که باید شما مرگخواران محترم بدانید..لرد سیاه عاشق قدرت هست..قدرت هم در هر چیزی میتونه باشه ولی قدرت لرد در جسمشه..همون چیزی که الان اونو نداره...ما هم وظیفه داریم که اون قدرتو بهش برگردونیم..یه سوال دارم؟!!کسی چیزه خاصی در مورد جاودانه سازها میدونه؟
همه مشغول حرف زدن شدند..هر کسی از جایش بلند میشد و چیزی میگفت..
بعد از چندین دقیقه بحث معلوم شد که این افراد چیز مهمی از جاودانه سازها نمی دانند..
سوروس:نه بلا..این طوری نمیشه..اینا هیچ چیزی نمیدونن..ما باید...
باز هم همان صدای قوی و رسا شروع به حرف زدن کرد..اسنیپ ساکت شد و به دنبال منبع صدا گشت..ولی چیزی که او گفت همه را متعجب کرد..
------------------------------------------------
تمام شد..
نقد بشه ممنون میشم..
دومین پسته جدی من بود..
گه بد شد به بزرگی لرد ببخشین دیگه..
بای


فقط بای(از جادوگران) وجود داره و کسانی که از دادنش عاجزند
هدی راست گفت..جادوگران مردنیست..


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#5

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
باران سیل آسا در جنگل تاریک میتابد و ملت بی هیچ یافته ای بیخود دنبال یادگارند...
بلا: خسته شدم.
بلیز: همه ی ما خسته شدیم. اما چاره ی دیگه ای نیست!
آناگین: داره لرزم میگیره!
بلیز: شوخی داری؟ اگه نداری برگرد. ما میگردیم!
آناگین: تا کی میخواین این کار عبثو دنباله بگیرین؟
بلیز خود را به گوشه ای می اندازد و آهی میکشد...
_ اگر رازدار لرد سیاه اینجا بود...
آناگین: ما اونو نمیشناسیم...
بلا: یه حسی دارم... انگار یک نفر از ما اینجا کمه!
آناگین: به هر حال فرقی نمیکنه. ما نمشان سیاهو پیدا نخواهیم کرد!
بلا: نه! یه حسی به من میگه که اون میتونه تاثیر گذار باشه!
بلیز بلند میشود:
_ خوب... از بین کسایی که نیستن فقط مالدبر مونده! فکر نکنم اون رازدار بوده باشه!
بلا: آره. همینه! مالدبر!

مالدبر عزیز پستت پذیرفته نیست!
متاسفانه در پست جدی اول اینکه شما باید برای توصیف حتما فضاسازی کنید که تقریبا غیر از یکی دو خط اصلا این کار رو انجام ندادید. دوم اینکه دیالوگ هاتون برای یه پست جدی خیلی زیاد بودش. سوم اینکه لطفا توی هر تاپیک ارزشی که خودتو میپرونی وسط در تاپیک های جدی این کار رو نکن چون اصلا جالب نیست. رو مجموع سعی کن مثل پست های قبلی بنویسی.

با تشکر دوستان جدی نویس لطفا از همون پست بارتی ادامه بدهند!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۶ ۶:۵۰:۲۴

I Was Runinig lose


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#4

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 165
آفلاین
صندلی را کنار زد ، بلند شد تا صورت بی رنگش را همه به خوبی ببینند :
- اما کجا؟ لرد در این مورد هم با شما صحبت کرده؟
بلا برای چند لحظه در فکر فرو رفت بعد نگاهی به اسنیپ کرد
- تو شاید بهتر بتونی توضیح بدی .
چهرهی اسنیپ هم مثل بلا مبهم و گنگ بود اما او شروع به صحبت کرد
- ایشون کاملا ما رو به جاودانه ساز نزدیک نکردن فقط یه سرنخه کوچک، یعنی من فکر میکنم یه سرنخ ؛ لرد سیاه فرمودند: تمام وفاداران به من آن را دارند اما وفادارترین به من از نظر من می تواند آن را پیدا کند و بعد از چند لحظه مکث ادامه دادند نشان سبز در سیاهی نمایان است.
بلیز بدون اینکه به کسی نگاه کند انگار که هم در حال فکر و هم در حال صحبت کردن بود گفت:
-این که معلومه منظور لرد نشان های سیاه بوده اما وفادار ترین و نشان سبز در سیاهی !!!
هیچ کس صحبت نمی کرد ، صدای سنگین سکوت در سرسرا پیچیده بود.
سوروس با چهره ی سفید همیشگیش اما کمی در هم گفت:
- لرد سیاه به طور قطع به هیچ کسی نگفته اند که وفادار ترین چه کسی است پس به این ترتیب ما باید با هم به دنبال نشان سیاه بگردیم.
- ما باید به دنبال نشان سبز ( سیاه) بگردیم اما در کجا؟
بلا کنار پنجره رفته بود باران هر لحظه شدید و شدید تر میشد او تلاش کرد تا قطره های باران را ببیند اما آسمان خیلی خیلی سیاه بود خیلی!
- فکر کنم باید از همین جا شروع کنیم البته کار دیگه ای هم نمیشه کرد اما ما نباید به دنبال یه نشان سیاه معمولی بگردیم این نشان باید به سیاهی ربط داشته باشه .
بلیز بدون هیچ فکری گفت:
- این نشان نشانه سیاهی است .
- نه ما باید از بعد دیگری سیاهی را وارد نشان کنیم!یعنی خوده سیاهی!

-------------------------------------------------------------------------
اگه بد شده بلیز جان زحمتش رو بکش


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۸:۲۷:۵۸
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۶ ۱۴:۵۳:۳۸

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#3

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
- بهتره شروع كنيم.
صداي همهمه اي به نشانه ي تاييد شنيده شد. در اتاق كوچك و دايره اي شكلي افراد زيادي منتظر شروع صحبت هايش بودند. فضاي دروني اتاق همانند بيرون سنگين بود. زن با شنل بلند و مشكي خود در اطراف حركت مي كرد و ديگران را از نظر مي گذراند.
- همگي مي دونيد كه بعد از " ناپديد" شدن لرد سياه كاراگاه ها دنبال ما هستند....افسوس بر كساني كه امشب به ما نپيوستند....ما بايد لرد سياه رو بر گردونيم! بهتره اين بار سازمان يافته باشيم..اگر مثل قبل همگي به آزكابان بريم و يا قايم بشيم.....
افراد حاضر در جلسه با ناراحتي خودشان را جابه جا كردند. اما زن هيچ نشاني از ترحم و دلسوزي بر چهره نداشت.
- اما بلا...ما چطور مي تونيم لرد سياه رو بر گردونيم...مگه اون..مگه اون از بين نرفته!؟
نگاه خشن بلاتريكس لسترنج چند ثانيه اي بر روي چهره ي بارتيموس ثابت ماند.
- لرد سياه قبل از اينكه به اون نبرد بره با من و دو نفر ديگه صحبت كرد...
اتاق از هميشه ساكت تر بود. همگي مشتاقانه منتظر ادامه ي صحبت ها بودند.
- البته لرد سياه تصور نمي كردند كه امكان داره اين نبرد به ضررشون تموم بشه...اما براي اطمينان رازي رو با ما در ميون گذاشتند.
نگاه چهرش سخت تر از هميشه بود. گويي براي گفتن اين موضوع مدت زيادي با خودش كلنجار رفته بود. لحظه اي رويش را به سمت پنجره ها بر گرداند. نفس عميقي كشيد و با لحني محكم ادامه داد..
- لرد سياه يك جاودانساز از خودش باقي گذاشته و ما بايد پيداش كنيم.
صدايي به نشانه ي حيرت شنيده شد. هيچ كس چيزي را كه شنيده بود باور نمي كرد. يك جاودانساز؟!!! اولين كسي كه به سختي خودش را جمع و جور كرد و شروع به صحبت كرد مونتاگ بود.
- تو مطمئني!؟ واقعا...واقعا يك جاودانه ساز باقي مونده؟
اينبار به جاي بلاتريكس سوروس اسنيپ جواب مونتاگ را داد.
- من هم اونجا بودم.
توجه همگي به سمت اسنيپ جلب شد.
- لرد سياه جايي اون رو مخفي كرده و ما بايد پيداش كنيم.
--------------------------------------------
قصد نداشتم داستان سريع پيش بره...اما براي رفع بعضي ابهامات لازم بود نكاتي گفته بشند...لطفا براي ادامه ي داستان به همه ي پست ها توجه كنيد!

موفق باشيد!



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#2

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
دو ساحره شنل پوش در حالی که سرتا پا خیس شده بودند به داخل آمدند، بلافاصله در با صدای گیژ گیژ مبهمی پشت سرشان بسته شد. همان صدای آشنا بار دیگر شروع به صحبت کرد:
- چقدر دیر کردید خیلی وقته که منتظرتون بودیم.
بلا در حالی که شنلش را از روی سرش برمیداشت نگاهی کوتاه و گذرا به او انداخت و سپس گفت :
- نمیتونستیم از این زودتر بیایم. گندزاده های کثیف همه جا هستند همه راههای ارتباطی زیر نظره.
مرد چیز دیگری نگفت تنها با اشاره به آنها فهماند که باید پشت سرش بیایند. راهروی پیچ در پیچ و دور و درازی بود. دیوار های انجا به مرور زمان کاملا سیاه شده بودند و نور مشعل های آنجا کم سو تر از همیشه به نظر میرسید. در طول راه تنها صدای قدمهایشان بود که بعد از برخورد با دیوارهای اطراف انعکاس میافت و به سوی انها بازمیگشت.
مرد شنل پوش همانطور که جلوتر از آن دو حرکت میکرد با صدای خش خش مانندی گفت:
- باید صبر کنیم بقیه هم برسند هنوز خیلی از مرگخوارها به طور پراکنده خارج از اینجا هستند.

در مکانی نه چندان دورتر مونتاگ به ارامی از کنار پنجره کنار رفت و با صدای ناخشنودی گفت :
- دو نفر دیگم اومدن.
مونتاگ آرام به سمت میزی طویل و قدیمی راه افتاد که دور ان عده محدودی مرگخوار نشسته بودند و همگی آنها با قیافه هایی مضطرب و عصبی به هم نگاه میکردند. مونتاگ به ارامی کنار مرگخوار عظیم و الجثه ای که خود به تنهایی دو صندلی را اشغال کرده بود نشست و به در خیره شد. ایگور سوالش را برای چندمین بار تکرار کرد:
- یعنی هنوزم امیدی هست؟
اما مونتاگ پاسخش را نداد او همچنان با قیافه ای بی احساس به در خیره مانده بود دیری نپایید که صدای گامهای حداقل سه نفر از پشت در شنیده شد و لحظه ای بعد ارامینتا و بلاتریکس همراه با فرد شنل پوش در آستانه در ظاهر شده بودند.

در طبقه بالا جغدی پرواز کنان از پنجره وارد فضای بارانی بیرون شد و خیلی زود در ابرها ناپدید گشت. بلیز در حالی که از پنجره فاصله میگرفت خطاب به سیبل گفت:
- امیدوارم غول ها زود با خبر بشند! باید هر چی سریعتر خودشونو دوباره پنهان کنند وگرنه کاراگاهان پیداشون میکنند.
باران به شدت میبارید گویی حالا حالا ها قصد تسلیم شدن نداشت. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا شدت حادثه را چند برابر نشان دهد. یعنی ممکن بود؟ آیا لرد سیاه برای همیشه رفته بود؟
سیبل با هراس گفت:
- جلسه کی برگزار میشه؟ به نظرت مونتاگ یک ذره کند نیست؟
- نه باید حداقل نصف بیشتر مرگخوارا خودشونو برسونند ... بهتره دیگه ما هم به بقیه بپیوندیم.
صدای گامهایی که در حال دور شدن بودند به گوش رسید و لحظه ای بعد هر دو نفرشان در انتهای راهرو ناپدید شده بودند.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۲۳:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۲۳:۵۴:۵۹



یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#1

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
- آروم!! صداتو مي شنون!!
- خيلي خب...ولي مگه ميشه توي اين زير زمين ِ پر از آشغال آروم بود؟!!
- يه صدايي مي شنوم آروم باشين!
از لابه لاي كانال هاي آب، در حالي كه آخرين قطرات باران ديشب داشتند از دريچه ها به داخل مي چكيدند، سه هيكل شنل پوش داشتند با نگراني به خيابان نگاه مي كردند. چيزي از مقابل دريچه عبور كرد...لحظه اي ايستاد...
- اوف! اون فقط يه سگه پشمالويه! بهتره ادامه بديم.

- مونتاگ! اون نامه نيمده؟
- نه...دو ساعت پيش سه نفر رو فرستادم برن سراغش...هنوز بر نگشتن!
در گوشه يك اتاق بزرگ و شلوغ چند نفر در حال صحبت كردن بودند. اتاق چهارگوش بود، با ديوار هاي بلند و سخت، شايد چيزي شبيه به يك دژ يا قلعه.
قديمي تر ها از اينجا به عنوان قلعه ي سياه اسم مي بردند..چيزي كه حالا به حقيقت پيوسته بود. گرچه تعداد معدودي هنوز از وجود اين مكان خبر داشتند، اما حتي آنها هم به دليل اتفاقاتي كه افتاده بود از بردن اسمش خود داري مي كردند.
- نمي دونم تا كي بايد اينجا بمونيم!!
- دراكو..تو كه مي دوني! اسمشونبر فعلا از بين رفته و اين كاراگاهاي كثيف هم دوباره دارند مثل ببرهاي وحشي دنباله مرگخوارها مي گردند..اينجا امنه.
- ولي آخرش چي؟
- مگه نشنيدي؟ ايگور مي گفت دارند به يك راز پي مي برند...يك راز براي آزاديمون...

درون يكي از كثيف ترين كوچه هاي لندن دو نفر با عجله داشتند حركت مي كردند. باران چندي بود كه باز شروع شده بود. ماشين ها با حركتشان آب را به روي رهگذرها مي پاشيدند....
صداي كوبيده شدن دري شنيده شد.
- بلاتريكس...آرامينتا..بياييد تو!
--------------------------------------------
خب براي كساني كه يا جدي نويسي آشنا نيستند يا فراموش كردن!
1. از شكلك كم استفاده كنيد.
2. تا موضوع داستان رو نفهميديد پست نزنيد!
3. حوادث خارق العاده خلق نكنيد!!
4.فضاسازي فراموش نشه!

موفق باشيد!


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۱۲ ۲۳:۳۲:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.