اکثر ملت متفرق شدن البته بجز ملتی که در وصف کار تاتسویا اعضای بدنشون پرپر شده بود... فنریر و ارتور که درحال جمع کردن تار های مو و دم خود بودند اونطرف تر نیز آستریکس غر غر کنان سعی داشت چشمشو توی هدقش تنظیم کنه.
بعد از جمع کردن ریختو پاش ها بقیه ملت هم به جمع گریفیا توی تالار اضافه شدند.
تالار خصوصی گریفیندور.هرکی یه سوراخیو برای پیدا کردن ماسماسکی میگشت. ارتور که جعبه ای از لوازم ماگلی بیرون کشیده بود و برای خودش و بچه هاش دنبال شمشیرو چاقو یا قمه دست دوم بود. آستریکس که برای روز مبادا صلاح های سرد همراهش داشت و لازم به گشتنش نبود و یه گوشه تالار جام خونشو سر میکشید. بقیه ملتم درحال گشتن...
بلاخره طرفای غروب بود که ملت ماسماسک بدست و هرکی با پوشش مورد علاقه خود رو به تاتسویا اعلام امادگی کردند.
_ خب هنرجو ها و ای سربازان گم نام اقا گودریک گریفیندور ؛ همراه من به سمت کنار دریاچه بیاید تا بلکه رستگارتون کردم.
_ ارتش طوفان سرخ گریففف همگی به پیششش.
کنار دریاچهتاتسویا به همراه سر کادوگان روبروی ملتی که صف کشیده بودند ایستاده بودند و با جدیت نگاهی به سر تا پای انها مینداختند.
_ فنریر! بیا جلو.
فنریر که یه تبر و شمشیر بدست و با یه لباس و کلاهخود وایکینگ مانند جلو اومد. خزی که روی زرهش انداخته بود اونو بیش تر از قبل پر ابهت تر و خفن تر نشون میداد.
از طرف دیگه سر کادوگان دنبال یه مبارز مناسب برای فنریر بود تا هم ملت مبارزه خفنی ببینن هم خودش با تاتسویا بتونه پفیلا و پفکاشو تموم کنه.
_ آستریکس!
ملت تعجب کنان به همدیگه نگاه کردند. مبارز ه یه خون اشام و گرگینه اصولا با اصول نبود و ممکن بود در طول مبارزه کار به جاهای باریک هم کشیده بشه هرچی نباشه دشمنان خونی همدیگن.
آستریکس با یه لباس سیاه شبیه به نینجا جلو میاد. دستاش فاقد شمشیر و قمه بود ولی رو مچ دستاش یه جفت هیدل بلید قابل رویت بود.
فنریر و آستریکس که حالا روبرو همدیگه بودن و چشم از هم برنمیداشتند و هر لحضه بیشتر خونشون به جوش میومد با به حرف اومدن تاتسویا هواسشون بهش پرت شد.
_ خب مبارزین شجاع دل گریفیندور ؛ انتظار که ندارین شمادوتا گوگول مگولی رو به جون هم بندازم و اخر سر یه مشت گوشت چرخ کرده از زمین جمع کنم؟!
پس فعلا اون چیزاتون قلاف کنید چون که با اینا تمرین میکنید.
تاتسویا به دوتا شمشیر چوبی اشاره کرد که جلوی پاش افتاده بودند.
_ اینا چین دا؟!
_چی میخوای باشه! شمشیر چوبین دیگه زود باشین برشون دارین ببینم وقت طلاس.
هردو شمشیر های چوبی رو برداشتند و منتظر اشاره تاتسویا موندن. تاتسویا هم لفتش نداد.
_هاجیمه ماشو!
شروع کنید!فنریر فرصت نداد جمله تاتسویا تموم بشه و حمله کرد و آستریکس هم تونست به موقع دفاع کنه. مبارزه با شدت ادامه داشت و در این میان شمشیر ها در جاهای تنگی از جمله گوش ، بینی و ناف فرو میرفتند. مبارزه میان این دو بسی طول کشیده بود و شمشیر های هردو در آستانه شکستن بودند ولی هیچ کدوم قصد تسلیم شدن نداشتند.
_فرزندان؟! گروه دامول بازی میکنید بدون ما؟!
همه ملت از جمله آستریکس و فنریر با تعجب به منبع صدا که دهن پشت ریش دامبلدور بود خیره شدند.
_ اوه پروفسور! ما داشتیم به ملتمون نحوه استفاده از شمشیر گودریک بزرگ رو آموزش میدادیم.
_ بله تاتسویا جان. دیدیم و بسی لذت بردیم چرا که خاطره هایمان زنده شده بود. یادش بخیر یه زمانی بنده یکی از افسرای گروه دامول بودم.
_ پروفسور شاید بهتر باشه بهمون یه افتخاری بدینو یکم از هنر هاتونو بهمون نشون بدین.
_ اوه فرزندم. درسته دیگه این چیزا از ما گذشته و بسی پیر شدیم ولی حالا که با این کار رستگار میشین قبول میکنیم.
پروفسور دامبلدور با یه حرکت ماتریکس مانند شلنشو به ناکجااباد پرت میکنه و با یه زره چرمی و پیپ به دهن جلوی ملت ظاهر میشه. یکم کشو قوصی به خودش میده و با چندبار پشتک و افتاب بالانس زدن و باز کردن پاهای خود به شکل صدو هشتاد درجه و صیصدو شصت درجه بدنشو گرم کرده و امادگیشو به ملت اعلام میکنه.
In the name of who we believe, We make them believer.