هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
و جیغ گوشخراش گیبن مساوی شد با انفجار کمد لباس های دورا! دورا که جدیدا به طرز خفنی بی حوصله و گویا دچار افسردگی مزمن گشته بود، صورتش را به سمت بچه ها چرخاند تا ذهن خوانی کند و ببیند دنیا دست کیست؟
آملیا در حال فرار از دست یک عنکبوت بود و هر چه میکرد که با چوب دستیش او را مهار کند موفق نمیشد. رز موهایش صاف شده بود و قد زرافه ایش تبدیل به قد اوپاسویی شده بود! آدر که در میان بچه های هافل خرخون نام گرفته بود، برگه های امتحان سمج با نمرات افتضاح را در دست داشت. سوزان در حال گریست در کنار جنازه پاندایش بود و... گیبن نیز همان طور به آن سمت آینه زل زده بود. پس از جیغ داغونی که در ابتدا کشیده بود هیچ صدایی ازش در نیامده بود! دورا اندکی نزدیک تر شد تا قصد او را بفهمد.

_من آوردمشون اینجا. مـــــــــــــــــن! من میخواستم قهرمانشون باشم.

چشمان خاکستری دورا رنگی از تعجب به خود گرفت. یعنی الان همه خود درگیری داشتن بخاطر قهرمان بازی های گیبن؟

گیبن به سرعت به سمت دورا برگشت و غرید:
_خیلی زشته تو ذهن مردم فوضولی کنی.
_ برام مهم نیس اسوه ی نیکی باشم.

گیبن و دورا رو در روی هم بودند. گیبن با نگاهی خشمگین و دورا با نگاهب فارغ از دنیا!



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- اینجا دیگه کجاست؟

کمر آملیا، کم کم درحال خورد شدن زیر نگاه های دیگران بود.

- مگه همين الان اشاره نشد که اومديم تو آینه؟!
- خب يه ثانیه حواسم پرت شد!

هافلیون، نچ نچی سر دادند و با این فکر که چگونه در همچون موقعیتی، فردی میتواند حواس پرت بماند، به تماشای اطراف پرداختند.

- ستاره ها ميگن عوض کنم!

ملت به آسمان خیره شدند، دریغ از یک ستاره!

- نیست که آملیا ستاره! هست ويبره همش!
- نخیرم! حرفای عجیب غریب میزنیدا! همش لباسه! اونم بنفش!

هرکسی در آسمان چیزی میدید، کسی نمیدانست تا چند ثانیه دیگر، قرار است ترس شان را بالای سرشان ببینند.

-



پاسخ به: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
ژنرال به موازاتِ صف راه می‌رفت و یکی یکی هافلی‌های ننگِ هلگا را زیرِ نگاهِ خیره‌اش تیر باران می‌کرد.
یکی بی وقفه می‌لرزید.
یکی به جای شلوار، گلدان پایش کرده بود و اتفاقا او هم می‌لرزید.
دیگری ابرو بالا می‌انداخت و دندونِ طلایش را به نمایش گذاشته بود.
آن یکی جای چشم‌هایش حلقه‌های خیار گذاشته بود.
بعدی و پشتِ سری‌اش لباس‌هایی به رنگ‌های متفاوت از بقیه پوشیده بودند.
و آخری... آخری بالشتی زیرِ سرش گذاشته بود و طاق باز، رو به آسمان خوابیده بود.

- سربااااز!

سوزان به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با آرامش از روی چمن‌ها بلند شد. با آرامش بالشتش را زیرِ بغل زد و بالآخره با آرامش در امتدادِ صف ایستاد.
- بله قربان..

ژنرال چشم غره‌ای رفت و دوباره به ابتدای صف برگشت.

- گروهان آماده!
- بله قربااان!
- صد بار دورِ محوطه بدویین! یک. دو. سه. چهار! یک. دو. سه. چهار!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
موها و لباسِ دخترِ گریفندوری خیس از خون بود و به نظر می‌آمد قسمتی از بازویش به شکلی وحشیانه پاره شده است.

- خدای من...
- اونجا رو ببین.

کمی آن طرف تر، پسری با ردایی دریده و خون آلود ایستاده بود. چشمانش قرمز شده بودند و زخم عمیقی روی گونه‌اش دیده می‌شد. پسر که ظاهرا از گروهِ ریونکلاو بود، لبخندی به پهنای صورتش زد و دندان‌های خونینش را به نشان گذاشت. مثل شیرِ درنده‌ای که مغرور از شکارِ تازه‌اش است.

- هیش... تکون نخور.


رز که کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود مکسین را تنها گذاشت و به سمتِ پسرها که همچنان در چهارچوبِ در ایستاده بودند، حرکت کرد.
- هی! ما وقت اضافه نداریم که اینجا تلف‌ش کنیم. باید همین الان...

پسرِ ریونکلاوی چند قدم جلو آمد.

به دنبالِ او، لوک قدمی به عقب برداشت.
- فقط بدویین... بدویین!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
-نوبت منه. نوبت منه.

گیبن آدر را همانجا که دراز کشیده بود گذاشت و به سرعت جلوی اینه ی نفاق انگیز پرید. آینه شروع به برق زدن کرد و اولین خواسته ی گیبن را به نمایش گذاشت.
- اییییول یه ظرف باقالی!

هافلی ها با تعجب به گیبن خیره شدند.
-ینی الان مهم ترین خواستت یه ظرف باقالی بود؟
-نه باقالی خالی. باقالی پُخته با کلی فلفل و ابلیمو!
-

هافلی ها همه باهم دستشان را بلند کردند و به صورت خود کوبیدند. گیبن چشم هایش درشت شده بود و اب دهانش از زیر نقاب روی کفشش میریخت.

- یه باقالی! دوتا باقالی!
-هی گیبن این فقط یه تصویر ذهنیه؛ واقعی نیست. توش غرق نشو.
-صد تا باقالی. دویست تا باقالی.

بچه ها به سمت گیبن رفتند تا او که صورتش را به اینه چسبانده بود عقب بکشند؛ که ناگهان اینه سیاه و صدای جیغ خیلی ارامی از داخل اینه شنیده شد. وقت این بود که اینه به گیبن ترسش را هم نشان دهد. چراغ های اتاق شروع به لرزیدن کرد و چند بار خاموش روشن شد.

-یا امامزاده کوییدیچ! چه اتفاقی داره میوفته، رز؟

اما رز تمام حواسش به گیبن و اینه بود. صدای جیغ حالا بلند تر به گوش میرسید. آینه کمی لرزید و دستی سیاه از داخل آینه بیرون امد و رو به روی گیبن قرار گرفت.
-چه اینه ی با ادبی! میخوای با من دست بدی؟ باشه!

رز به سمت گیبن پرید تا مانع اینکار شود ولی دیر شده بود گیبن دستش را در دست، دست اینه گذاشت.

-خوبی؟ منم خوبم. خب دیگه...بسه... میگم بسه... دستمو ول کن... د میگم دستمو ول کن.

با فریاد گیبن دست شروع به داخل اینه رفتن کرد. گیبن فریاد میزد و زور میزد تا دستش را از دست سیاهی که از اینه بیرون امده بود رها کند ولی نشد. حالا یک دست گیبن هم داخل اینه رفته بود هر ثانیه که میگذشت گیبن بیشتر در اینه فرو میرفت.
آدر درد خودش را فراموش کرد و با سرعت به سمت گیبن رفت و از پشت ردایش را کشید. آملیا هم ردای آدر را گرفت و جسیکا شال املیا را و دورا دست املیا را و رز و دافنه هم محکم دورا را بغل کردند و همه با هم کشیدند. برای چند ثانیه اینه متوقف شد.

-ینی متوقف شد ؟
-نمیدونم. گیبن که کلا تو اینه اس. ادر هم تا دستاش تو اینه اس. چیکار کنیآآآآآآآآ !

زمین لرزشی کرد و پاهای هافلی ها از زمین کنده شد و روی هوا شناور شد. نیرویی قوی ان هارا از داخل اینه کشید و همه جیغ زنان در اینه فرو رفتند.


چند دقیقه بعد


صدای سوتی که درگوش و سفیدی که جلوی چشمان ملت را گرفته بود کم کم محو شد و همه توانستند جلویشان را ببینند. گیبن و آدر و دورا و بقیه ی بچه ها روی زمین افتاده بودند.

-ای...اینجا کجاس؟
-نمیدونم. رزززز؟ ما کجاییم؟
- فک کنم ما تو اینه نفاق انگیزیم.
همه ی هافلی ها :

همه با تعجب به دور ور خودشان نگاه کردند. رز به حالت اخطار و با صدایی بلند تر گفت:
-بچه ها خیلی باید مواظب باشید. ممکنه هر چیزی که از ذهنتون میگذره به واقعیت تبدیل شه.

و نگاهش به گیبن افتاد که گوشه ای ساکت نشسته بود. رز با دیدن گیبن سریع به سمتش رفت و مشتش را لرزاند و در کله ی گیبن کوبید.
-همه ی اینا به خاطر توعه. حالا بگو ببینم از چی بیشتر از همه میترسیدی؟
-م...مع...معلوم نیست؟ از اینکه پرت شم تو اینه ی نفاق انگیز!


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
آدر کانلی فوری جلو پرید و گفت :« نوبت منه. » بدون آنکه منتظر حرف کسی باشد در حالی که قلبش به شدت می تپید جلو آینه ایستاد.
یعنی ترسناک ترین چیزی که در ذهنش است چیست؟
کامش خشک و چشمانش از هیجان گرد شده بودند. آینه به رنگ یک دود خاکستری در آمد و چرخید. هیچ چیز واضحی در آن دیده نمی شد. آدر کانلی همه ی حواسش را بر آینه دقیق کرده بود و به دعوای آملیا و دورا و ویبره های رز زلر اهمیتی نمی داد و اصلا صدایشان را نمی شنید. دود چرخید و چرخید و بعد کم کم کنار رفت و یک شکل واضح نمایان شد.
آدر خشکش زد و نفسش را با شدت بیرون داد. قلبش به سختی می تپید. احساس می کرد همه ی روح و ذهنش در آینه فرو رفته و همه ی آن صحنه ها واقعی است. حالا دیگر کسی سر و صدا نمی کرد و همه کنجکاو بودند که آدر چه می بیند؟ دافنه پرسید :

- « چی می بینی؟ »

اما او نشنید. انگار که زیادی در گرداب آینه فرو رفته بود! دورا گفت :

- « الآن می گم. »

آدر بدون آنکه پلک بزند به تصویر آینه نگاه می کرد. او در یگ جنگل خیلی تاریک بود. هوا آنجا سرد بود و ستاره ها و ماه پشت ابر های سنگین و سیاه پنهان شده بودند. انگار که می خواست باران ببارد. او داشت می دوید. صورتش مثل گچ سفید و چشمانش از ترس اندازه ی یک گالیون گنده شده بود. نفس نفس می زد و در حالی که هی به پشت سرش نگاه می کرد با تمام توانی که داشت از تپه ی جنگلی و پر درخت بالا می رفت. صدای قهقه های وحشیانه ای را از پشت سرش می شنید. قهقه هایی که هر لحظه نزدیک تر می شد. موهای تنش سیخ شده بودند و تنش می لرزید. صدای غرش رعد از آسمان آمد و قطره ی سرد باران بر گونه ی آدر افتاد و سر خورد. آسمان غرید و در یک لحظه با یک رعد همه جا روشن شد. آدر که در همان لحظه برگشته بود و پشت سرش را نگاه می کرد او را دید. فرشته ی عذاب را. قلبش در جا ریخت. فرشته ی عذاب وحشیانه می خندید و چشمانش در آن تاریکی مثل ستاره ها برق می زدند. او کریه ترین و زشت ترین قیافه ای را داشت که تا حالا آدر دیده بود. یک چشم کاملا سیاه بر بالای پیشانی ، یک چشم دیگر بر روی گونه ی سمت چپ و دیگری بر گونه ی سمت راست. صورتش مثل قیر سیاه و پر از پستی بلندی و بر آمدگی بود موهای بلند و سیاهیش مثل کرم یا ماکارانی مانده بود و تا شانه هایش می ریخت. چهار تا دست داشت که در یکی از آنها شلاقی به شکل یک مار زنده و زهر آلود بود. مار واقعا زنده بود و تکان می خورد. اما در دست فرشته ی عذاب جای داشت. در بقیه ی دست هایش هم غل و زنجیر هایی کلفت و سنگین و سیاه یچیده بود. زنجیر هایی که با آنها آدر را می بست و به جهنم می برد.
آدر فریاد می زد :

- « نه ، نه. خواهش می کنم. برو. توبه می کنم. برو. »

فرشته ی عذاب با صدایی کش دار و خراشیده گفت :

- « دیگه دیر شده ه ه. »

و دوباره قهقه زد.
فرشته ی عذاب نزدیک و نزدیک تر شد. صدای خنده های خراشیده اش بلند تر می شد. او نمی دوید ، بر روی هوا پرواز می کرد. دست سردش به آدر رسید و...

آدر در دنیای واقعی فریاد گوش خراشی زد :« نه » و با دو دست بر آینه مشت کوبید.

- « برو ، برو ، برو. »

همه ی هافلی ها نفس هایشان را از ترس در سینه حبس کردند و به سمت آدر هجوم آوردند. آملیا تلسکوپس را بر سر آدر شکست. رز با یک زلزله ی مهیب از جا پرید و فریاد زد :« یکی بگیره جلو این دیوونه. » گبین در همین لحظه دستانش را دور کمر آدر حلقه کرد و محکم فشار داد. آدر به سمت خودش کشید و گفت :« اون الکیه. آینه ی نفاق انگیزه. یادت رفته؟ آروم باش پسر. آروم باش. » ولی او همچنان مشت می پراند و لگد به هوا می زد. صورتش سرخ شده بود و در حالی که فریاد می زد می خواست خودش را نجات دهد. گبین با کمک بقیه ی بچه ها او را بر زمین خوابندند. چند دقیقه که گذشت دوباره آدر به حالت عادی برگشت. عضلاتش شل شده بودند و آرام نفس می کشید. بعد به آرامی برخاست. مات و مبهوت بود و باور نمی کرد که همین چند دقیقه پیش توی چه فکر وحشتناکی فرو رفته بود. گبین کنارش بود و با دقت به او نگاه می کرد. پرسید :

- « حالت خوب شد؟ »

آدر به آرمی سر تکان داد. بچه ها همچنان با ترس و خشم به او نگاه می کردند. دورا با نگاهی حیرت زده او را بر انداز کرد و گفت :

- « حسابی زده بود به سرت. »

آدر سر تکان داد و آهسته گفت :

- « تجربه ی ... وحشتناکی بود. »

بعد چند لحظه رز بلند گفت :« نفر بعدی. »


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
از اونجا که جسیکا تازه ماسکش رو گذاشته بود جاش رو به دافنه داد.
چون دافنه میخواست زودتر از اونجا بره تا از دست دعوا های دورا و املیا راحت شه و در سکوت کتاب بخونه.
-چرا تو انقدر کتاب میخونی؟
-چرا تو انقدر فضولی؟
-اصلا نخواستم، خودم تو ذهنت میگردم.

دافنه به سمت ایینه ی نفاق انگیز رفت، اول خودشو دید و بعد کم کم نت و ساز اشکار شدن.

-این چی بود که تو دیدی؟
-خیلیم دلت بخواد.
-چی دیده مگه؟

دورا برای اینکه اعصاب دافنه رو هم خورد کنه ادامه داد و گفت:
-فرض کن تو توی یه عالمه نت ولو شده باشی و در اون بین داری پیانو میزنی.
بقیه:

-هی دورا،اگه ادامه بدی میگم املیا، تلسکوپش رو بشکونه تو فرق سرت.
-نفر بعد بیاد جلوی ایینه تا من ذهنش رو بخونم و سرگرم شم.

دافنه هم از اونجا دور شد و به سمت خوابگاه رفت.




ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۹:۴۵:۳۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۵۰ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- هنوز که با ستاره ها حرف میزنی!
- هنوز که بنفش میپوشی!

دورا، آملیا را به جلو هل داد و زمزمه کرد:
- خیلی بده که بچه ها نمیتونن ترسشو ببینن!

آملیا با خوشحالی جلو رفت؛ هرچند، حس میکرد میداند بزرگترین آرزویش چیست.. اما وقتی خودش را در آیینه دید، متعجب شد.

- هه! خوابشو ببینی!

طبیعتا همه کنجکاو شده بودند بدانند در سر کسی که خود را جلوی آینه میبیند، چه میگذرد؛ بنابر این رو به دورا کردند. دورا هم که کاری برایش لذتبخش تر از خورد کردن اعصاب آملیا نبود، گفت:
- کدوم جادوگری رفته فضا که تو دومیش باشی؟!

حالا همه چیز معلوم شد؛ آملیا، بیشتر از هر چیزی، ستاره هارا دوست نداشت، بلکه فضارا دوست داشت! لبخند آملیا محو ک نشد، هیچ، پررنگ تر هم شد! با لبخند گفت:
- تازه! یه سفینه هم برا خودم دارم!
- حالا معلوم شد تا صداش میکنیم، کجا سیر میکنه!

کمی نگذشت که آملیا با صدای بلند جیغی کشید؛ دورا با خوشحالی گفت:
- لحظه ای که منتظرش بودم!

درست لحظه ای که آملیا با ترس و لرز عقب رفت و جایش را به نفر بعدی - جسیکا - داد، دورا ابرو بالا انداخت و گفت:
- کادوی تولدشو پیدا کردم!



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۶

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
هافلیا آیینه ی نفاق انگیزی رو پیدا کردن که یک دقیقه برای هرکی وقت داره. تا حالا رز، آریانا، دورا و آلیس رفتن و حالا نوبت املاینه!

***

املاین جلو رفت. احساس نگرانی می کرد. چی قرار بود ببینه؟ وحشت یا ترس از چی بود؟ خواسته ی بزرگی داشت که خودش نمی دانست؟

- یه خونه می بینم...خیلیم داغونه انگار رز بیست و چهارساعت توش ویبره رفته!

در واقع...
رفته بود!

- پلاک 12 رو داره. به نظرم آشناست ولی...کجا دیدمش؟
- ستاره ها می‌گن اون این طرفیه سمت راست اتاقه منه!

دورا برگشت و چشم غره ای تحویل آملیای هیجان زده‌ای داد که نشانی اتاقش در خانه‌ی گریمولد را می‌داد.

- باشه باشه! حالا فهمیدیم توهم با اون ویزلیا اتاق شریکی داری. خودتو نکش.

تنها چیزی که باعث شد آملیا چوب دستی تازه اش را روی سر دورا خورد نکند، قدرت ذهن خوانی‌اش بود. کسی به خوبی دورا ذهن را نمی‌خواند.

- دامبلدور به طور اختصاصی بهش ماموریت داده...حتی یه اتاق خصوصی هم داره!

این جمله‌ی آخر ویبره‌ی رز را در آورد. آلبوس یک گوشه‌ به او نمی‌داد تا با خیال راحت و بدون غر شنیدن ویبره زند، حالا اتاق اختصاصی می‌داد؟

- ستاره‌ها می‌گن نفر بدی منم!




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
از لندن,کوچه ی اسکای
گروه:
مـاگـل
پیام: 20
آفلاین
نوبت به جسیکا رسیده بود،او جلوی اینه ی نفاق انگیز ایستاد من کنارش ایستاده بودم و می خواستم هر چه زودتر نوبت به من برسد و بزرگترین ارزویم را در ان اینه ی جادویی ببینم ،جسیکا پلکهایش را محکم روی هم گذاشت و بعد چشمانش را باز کرد ،درون چشمانش برقی به روشنایی خورشید دیده میشد.

احساس کنجکاوی کل وجودم را فراگرفت،یعنی داشت به چه چیزی نگاه می کرد؟بزرگترین ارزوی جسیکا چه بود؟
ناگهان فکری وسوسه انگیز به ذهنم خطور کرد...
میتوانستم به ذهنش نفوذ کنم،میتوانستم ذهنش را بخوانم،این بهترین فرصت بود چون نمیتوانست از چفت شدگی استفاده کند و ذهنش را ببندد.

بر روی چشمانش که به اینه خیره شده بود تمرکز کردم،ناگهان همه جا
تاریک شد و تصاویر نا مشخصی همه جا را پر کرد...
یک تصویر بزرگ و بزرگتر میشد تا بلاخره کاملا واضح شد،تصویر جسیکا را نشان میداد که در برابر یک غار وسیع بود ،به داخل غار حرکت کرد.
روشنایی به رنگ طلایی در انتهای غار چشمک می زد.
جسیکا جلو رفت و در بالای شءی که باعث ان نور زیبا شده بود ایستاد و ان را برداشت.
یک دستبند زیبا که با مرواریدهایی به رنگ طلایی تزیین شده بود در دستش قرار داشت.
در بالای دستبند روی یکی از سنگهای غار نوشته شده بود :
مرواریدهایی از هفت دریا که هر کدام از انها دارای یک قدرت جادویی قوی هستند
اولین مروارید از ددریای سیاه:قدرتی از جادوی سیاه در ان نهفته است.
دومین مروارید از دریای سرخ...
دوباره همه جا تاریک شد،تصویر جسیکا و ان دستبند خارق العاده کوچک و کوچک تر می شد و تصویر دیگیری جانشین تصویر قبلی شد.

نمیخواستم ترسش را ببینم...
سریع از ذهنش به بیرون امدم و سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.

رز:حالت خوبه املاین؟
_هاااان!! اره خوبم ...ممنون
رز در حالی که ویبره میزد گفت :یعنی تو دقیقه ی اول چی میدیده؟
-نمیدونم،چرا از من می پرسی؟
-همین طوری...ببینم مطمعنی حالت خوبه؟
-اره فقط هیجان زده ام.

جسیکا در حالی که رنگ و رویش رفته بود از جلوی اینه به طرف ما امد و گفت:املاین برو دیگه نوبته توء...
-اوه،باشه.


IM A HAFEIY
اصلا مگه دنیا بدون جادوی سیااااه می چرخه؟؟؟
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.