-نوبت منه. نوبت منه.
گیبن آدر را همانجا که دراز کشیده بود گذاشت و به سرعت جلوی اینه ی نفاق انگیز پرید. آینه شروع به برق زدن کرد و اولین خواسته ی گیبن را به نمایش گذاشت.
- اییییول یه ظرف باقالی!
هافلی ها با تعجب به گیبن خیره شدند.
-ینی الان مهم ترین خواستت یه ظرف باقالی بود؟
-نه باقالی خالی. باقالی پُخته با کلی فلفل و ابلیمو!
-
هافلی ها همه باهم دستشان را بلند کردند و به صورت خود کوبیدند. گیبن چشم هایش درشت شده بود و اب دهانش از زیر نقاب روی کفشش میریخت.
- یه باقالی! دوتا باقالی!
-هی گیبن این فقط یه تصویر ذهنیه؛ واقعی نیست. توش غرق نشو.
-صد تا باقالی. دویست تا باقالی.
بچه ها به سمت گیبن رفتند تا او که صورتش را به اینه چسبانده بود عقب بکشند؛ که ناگهان اینه سیاه و صدای جیغ خیلی ارامی از داخل اینه شنیده شد. وقت این بود که اینه به گیبن ترسش را هم نشان دهد. چراغ های اتاق شروع به لرزیدن کرد و چند بار خاموش روشن شد.
-یا امامزاده کوییدیچ! چه اتفاقی داره میوفته، رز؟
اما رز تمام حواسش به گیبن و اینه بود. صدای جیغ حالا بلند تر به گوش میرسید. آینه کمی لرزید و دستی سیاه از داخل آینه بیرون امد و رو به روی گیبن قرار گرفت.
-چه اینه ی با ادبی! میخوای با من دست بدی؟ باشه!
رز به سمت گیبن پرید تا مانع اینکار شود ولی دیر شده بود گیبن دستش را در دست، دست اینه گذاشت.
-خوبی؟ منم خوبم. خب دیگه...بسه... میگم بسه... دستمو ول کن... د میگم دستمو ول کن.
با فریاد گیبن دست شروع به داخل اینه رفتن کرد. گیبن فریاد میزد و زور میزد تا دستش را از دست سیاهی که از اینه بیرون امده بود رها کند ولی نشد. حالا یک دست گیبن هم داخل اینه رفته بود هر ثانیه که میگذشت گیبن بیشتر در اینه فرو میرفت.
آدر درد خودش را فراموش کرد و با سرعت به سمت گیبن رفت و از پشت ردایش را کشید. آملیا هم ردای آدر را گرفت و جسیکا شال املیا را و دورا دست املیا را و رز و دافنه هم محکم دورا را بغل کردند و همه با هم کشیدند. برای چند ثانیه اینه متوقف شد.
-ینی متوقف شد ؟
-نمیدونم. گیبن که کلا تو اینه اس. ادر هم تا دستاش تو اینه اس. چیکار کنیآآآآآآآآ !
زمین لرزشی کرد و پاهای هافلی ها از زمین کنده شد و روی هوا شناور شد. نیرویی قوی ان هارا از داخل اینه کشید و همه جیغ زنان در اینه فرو رفتند.
چند دقیقه بعد صدای سوتی که درگوش و سفیدی که جلوی چشمان ملت را گرفته بود کم کم محو شد و همه توانستند جلویشان را ببینند. گیبن و آدر و دورا و بقیه ی بچه ها روی زمین افتاده بودند.
-ای...اینجا کجاس؟
-نمیدونم. رزززز؟ ما کجاییم؟
- فک کنم ما تو اینه نفاق انگیزیم.
همه ی هافلی ها :
همه با تعجب به دور ور خودشان نگاه کردند. رز به حالت اخطار و با صدایی بلند تر گفت:
-بچه ها خیلی باید مواظب باشید. ممکنه هر چیزی که از ذهنتون میگذره به واقعیت تبدیل شه.
و نگاهش به گیبن افتاد که گوشه ای ساکت نشسته بود. رز با دیدن گیبن سریع به سمتش رفت و مشتش را لرزاند و در کله ی گیبن کوبید.
-همه ی اینا به خاطر توعه. حالا بگو ببینم از چی بیشتر از همه میترسیدی؟
-م...مع...معلوم نیست؟ از اینکه پرت شم تو اینه ی نفاق انگیز!