خوب براي اينكه پست قبلي هيچ مفهومي نداره من يه موضوع جديد باز ميكنم.
-----------------------------------------------------------------------
شب سردي بود.يكي از شبهاي سرد زمستان.اوايل فصل ژوئيه بود.
يك مرد بلند قامت و خوشتيپ در ميان جنگل هاي كنار هاگوارتز قدم ميزد.اين شخص كه كسي نبود جز جان قدم زني در شب رو خيلي دوست داشت.اونم وسط جنگلي وحشت آور.قرص ماه كامل و فرصت مناسبي بود تا يه گرگينه بياد و كاراي خودشو انجام بده.
اما مگه گرگينه اي هم در اون وقت شب در اون فضاي مه آلود بيرون مياد؟
جان با خودش قدم ميزد و تو تخيل خودش بود.تا اينكه اولين صداهاي خف ناك به گوش رسيد.
صدا:اووووووووووووووووووووووووو.....ووووووووووو
اما جان بيخيال از اين موقعيت خطر ناكش ادامه ي مسير داد.
صدا:اوووووووووووووووووووووووووووو
جان براي بار دوم صدا را شنيد و يك پوزخندي زد و به راه خود در تاريكي شب ادامه داد.
صدا:اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
اينبار جان اب خودش شروع به صحبت كرد.
جان:فكرش رو بكن...هه يه گرگينه به جان حمله كنه.و از اين وضعيت نابه هنجار نجاتش بده.
يكدفعه يك صداي دخترانه به گوش رسيد.
صدا:از كدوم وضعيت نابه هنجار؟
جان از جاش ميپره و صورتش مثل قرص ماه سفيد ميشه.
جان:ش...ش...شما...شمائيد؟
دختر:بله...خودم هستم...اين وقت شب.وقتي قرص ماه كامله اصلا درست نيست كسي بيرون باشه.اونم تو جنگل...
جان خيس عرق شده بود و گلوش به شدت خشك.احساس ميكرد كه زبونش به سقف دهنش چسبيده.در مغز خودذ دنبال واژه اي مناسب ميگشت براي پاسخگويي.اما دريغ از يك كلمه...
دختر:حالا چرا اينقدر عرق كرديد تو اين سرما.
جان:خو...خوب...شما...من رو...من رو قافل گير كرديد.
دختر:من؟
جان:بله خانم ...خانم...سرافينا.
دختر:آه...من معذرت ميخوام.من واقعا يك چنين قصدي نداشتم.
جان كه احساس ميكرد كه همين موقع در حال از هوش رفتنه صداي گرگينه رو شنيد كه براي چهارمين بار زوزه كشيد.
جان:بهتره ديگه اينجا نمونيم.صدا خيلي...نزديك بود.خواهشا چوبتون رو در بيارين.
اما سرافينا قبل از انكه جان اين رو بگه اين كار رو كرده بود.
سرافينا و جان به راه افتادند و به سمت قلعه حركت كردند.جان كه ضعف فراواني را در پاهايش احساس ميكرد به حالتي خيل عصبي شروع به صحبت كرد.
جان:شما...شما اينجا چي كار ميكنين؟
سرافينا به صورت رنگ پريده ي جان نگاهي كرد.اما هيچ جوابي نداد.
به قسمت هموار جنگل رسيده بودند و نور هاگوارتز به خوبي معلوم بود.
بعد از مدتي سكوت سرافينا شروع به صحبت كرد...
سرافينا:راستش من يه عادت داشتم از كوچيكيم.دوست داشتم در تاريكي مطلق باشم.در سكوت.در جايي كه هيچ كسي مزاحم افكارم نباشه.در جايي كه بتونم به راحتي با خودم حرف بزنم.و متاسفانه ريون اصلا يك چنين جايي نداره.
جان با حالت تاسف سرش رو تكون داد اما هيچ چيزي نگفت.
تقريبا به در ورودي سالن اصلي رسيده بودند.خوشبختانه در باز بود و اونا وارد شدند.تالار خاليه خالي بود و از هيچ جايي صدايي نميومد.
سرافينا به تالار خالي با شك نگاهي انداخت و با حالتي متعجب رو به جان گفت.
سرافينا:يعني ساعت چنده كه اينقدر تالار ساكته؟
جان هم به شك افتاده بود.او هم با تعجب به تالار نگاه ميكرد.
جان:فكر ميكنم حداقل نزديك 3 باشه.
سرافينا با تعجب بيشتر و با حالتي متاثر گفت.
سرافينا:چي؟3؟من حول و حوش ساعت 12 بود اومدم بيرون.يعني سه ساعت گذشته؟
جان شانه اي به نشانه ي ندانستن بالا انداخت.
بعد از مدتي به در تالار ريون رسيدند.جان اسم رمز رو گفت و هر دو وارد شدند.در تالار ريون هم سكوت مطلق حكم فرما بود.هر دو با هم ميرفتند كه يالاخره نزديك پلكان خوابگاه دختران رسيدند.جان به صورت سرافينا نگاه كرد.سرافينا يك شانه اي بالا انداخت و با لبخندي روياگونه گفت.
سرافينا:خوب فكر كنم ديگه بايد بريم بخوابيم...شما با من كاري ندارين؟
جان نيز لبخند بر صورتش نقش بست و بعد از دادن جواب منفي به سمت خوابگاه پسران به راه افتاد.اما آيا سكوت تالار آنان را با همان خنده ي روياگونه رها خواهد ساخت.
براي بار آخر صداي زوزه يگرگينه ي ناشناخته شنيده شد...
....ادامه دارد...