پیوز در حالی که نفس عمیقی می کشید ادامه داد : « هیچوقت یادم نمیره زمانی که با
ریتا اسکیتر و
آلبوس سوروس پاتر کل دیوارای تالار رو رنگ کردیم، اونموقع ها دیوارای تالار زرد و خاکستری بود، این فکر آسپ بود که بهتره زرد یک دست باشه. شاید یکی از آخرین کارهای سه تاییمون توی تالار بود.»
دافنه مالدون، درحالی که سرش را می خاراند گفت : « نمیتونم دیوارای اینجا رو خاکستری تصور کنم.»
پیوز تلخخندی زد، دستی به سبیل سفیدش کشید (
) و گفت : « منم نمیتونم تالار رو بدون پنجره مجازیش تصور کنم.» سپس درحالی که داشت به جایی که قاب عکس
لودو بگمن کبیر قرار داشت نگاه میکرد، دوباره در افکار خودش فرو رفت و شروع به صحبت کرد : « اونجا پنجره مجازی تالار بود، هر روز صبح با درخشش نورش بیدار می شدیم. هیچوقت یادم نمیره روزی رو که با
دنیس رفته بودیم اون طرف پنجره، توی سرزمین بیناموسی های (
)، تقریبا هر یکشنبه اینکارو می کردیم، ولی اون روز متفاوت بود. اون روز روزی بود که
دیوان هافلپاف رو پیدا کردیم. خیلی از پنجره دور شده بودیم و خورشید هم اون روز خیلی بی رحمانه می تابید. من که زیاد گرما رو حس نمی کردم، ولی دنیس دائم داشت غر می زد. بالاخره یه جایی منو قانع کرد که استراحت کنیم. پشت یک تپه خاکی، یک درخت خیلی کهنسال پیدا کردیم که سایه بزرگی روی زمین انداخته بود. هنوز چند دقیقه ای بیشتر زیر درخت ننشسته بودیم که توی یک شکاف عمیق، وسط تنه قطور درخت، درخشش نوشته های طلایی روی جلد چرمی یک کتاب قدیمی توجه من رو به خودش جلب کرد. اون روز بود که فهمیدیم هلگا هافلپاف، علاوه بر همه ویژگی های منحصر بفردش، شاعر زبردستی هم بوده !»
رز ویزلی که تا این لحظه، در حالی که ریشه هایش را در دلش جمع کرده بود، به آتش شومینه خیره شده بود، سرش را رو به پیوز برگرداند و گفت : « یه طوری حرف میزنی انگار هزار سال پیشه ... »
پیوز خندید و گفت : « فکر نمیکنم تعداد کسایی که هافلپاف رو در زمان حضور
ادوارد جک به خاطر دارن به تعداد انگشت های یک دست هم برسه !»
رز لبخند زد و گفت : « فکر نمیکنم کسایی که زمان
کینگزلی ناظر هافلپاف بودن اونقدرا هم پیرمرد باشن ! خوشحالم برگشتی باباپیوز (!)»
پیوز نگاهش را بین اعضای جوان تالار چرخاند و گفت : « ممنونم، تو تنها کسی هستی که از زمانی که من اینجا بودم، هنوز باقی موندی، بقیه همه فارق التحصیل شدن. خوشحالم که بین شمام، ولی ایراد روح بودن اینه که هیچوقت نمیتونی مثل بقیه بری دنبال زندگیت ... »
جسیکا ترینگ، کمی من من کرد، انگار که مطمئن نبود حرفش را بزند یا نه، اما سرانجام پرسید : « چی شد که برگشتین بابا پیوز ؟»
رز زلر پیشدستی کرد و گفت :
نقل قول:
مگر اين تعريف خانه نبود؟! جايي كه هميشه پذيراي تو، هرجور كه باشي، هست. مكاني كه بهترين خاطره ها را توي آن داشته باشي و دل كندن از آن سخت باشد.
پیوز عصایش را بلند کرد و در مغز سر ناظر کوبید
و گفت : «دیگه نبینم توی حرف بزرگترت بپری ها ... دلیل برگشتنم این بود که هافلپاف مثل خانه ام بود ...جايي كه هميشه پذيراي تو، هرجور كه باشي، هست. مكاني كه بهترين خاطره ها را توي آن داشته باشي و دل كندن از آن سخت باشد.»
رز زلر : منم که همینو گفتم
پیوز چشم غره ای به او رفت و ادامه داد : «البته، شاید با نبودن تقریبا تموم اون کسانی که باهاشون خاطرات خوب می ساختم، هیچ چیز مثل قبل نباشه ... »
جسیکا پرسید : « چجور خاطراتی ؟ »
رز دوباره پیشدستی کرد و گفت :
نقل قول:
همان چت هاي شبانه...بيدار ماندن ها...رول هاي خاطره آميزي كه رد و بدل مي شدند...آواتارهاي مختلف و خوشگل...هرچيزي كه باهم در آن شريك بودند
پیوز نفس عمیقی کشید، دستش را در جیب بغل کت فراکش فرو برد، عینک ته استکانی پیرچشمی اش را روی بینی اش جابجا کرد، سپس دستش را در حالی که چیزی در آن بود از جیبش بیرون کشید، عصایش را به دسته مبل های نارنجی رنگ تالار تکیه داد و گلوله جوهری که در دستش بود را مستقیم در صورت رز زلر پرت کرد
سپس در حالی که با آرامش می رفت تا لابه لای دیوار های تالار هافلپاف جایی برای خوابیدن پیدا کند گفت : « خیلی خوشحالم بین شما هستم جوونا ... »