آن لحظه که اولین بار دیدمت را یادت هست؟
درخشش چشمان دریایی ات را یادت هست؟
زندگی آن زمان چه زیبا بود!
لحظه های خوشی امان چه کوتاه بود!
ما بودیم و سرمستی جوانی؛
بدون حضور همان که می دانی.
اکنون آن پرده تو را می برد به جایی که نمی دانم؛
برنخواهی گشت؛ می دانم، می دانم!
کاش می توانستم نگذارم بروی؛
مگر قول ندادی بی من جایی نروی؟
چرا سر قولت نماندی؟
مگر نباید با من می ماندی؟
زمان با هم بودنمان در شیون آواراگان
پرسه زدنمان در میان درختان
هرگز تکرار نمی شوند؛
هرگز بر نمی گردند؛
آن چشمان دریایی، دگر مرا نمی نگرند؛
آن لبهای لعل گون، دیگر نمی خندند...
آیا آن زمان که من هم پرواز می کنم و دگر بار به سویت می آیم؛
منتظرم می مانی؟ می فهمی کجایم؟
نبودنت تنهایی را دگر بار به من هدیه می کند
و مطمئنم این هدیه را دوست نخواهم داشت.