با حرف یوآن، تماشاچیهایی که گوجه و تخممرغ از یه جاییشون درآورده بودن تا پرتاب کنن، با غرولند سر جاهاشون نشستن.
- یه غلطی کن دیگه مردک راسو!
یوآن لبخند دندوننمایی زد و رو به مانیتور برگشت. این دفعه، ریموس و سیریوس و سردسته زامبیها سهتایی همو در آغوش گرفته بودن و "داداشی"، "داداشی" میکردن.
یوآن، دو تقه به مانیتور زد که باعث شد توجه اون سهتا به سمتش جلب بشه.
- وقتشه بریم بازی بعد.
سیریوس بیلش رو کوبید زمین و به یوآن خیره شد. سعی کرد جلوتر بره ولی خب گرافیک بازی دوبعدی بود و عمق رو ساپورت نمیکرد.
- دیگه بسه هر چقدر بازیچه تو شدیم! فقط صبر کن تا پدرم درباره این بشنوه!
- این دیالوگ یکی دیگه نبود؟
- مهمه مگه؟
- داداشی تو نهایتا مامانت درباره اینا بشنوه. که اونم استقبال میکنه از بس محبوبی تو خونواده.
سیریوس از حجم حق موجود در فضا به فکر فرو رفت.
یوآن که دیگه بخاطر مشغلههای کاری، sense of humorش رو از دست داده بود، مانیتور رو بلند، و سپس به سمت راست کج کرد. با این حرکت، جاذبه گرانشی که معلوم نیست طبق کدوم قانون نیوتون تو بازی عمل کرده، ریموس و سیریوس رو به سمت گوشه جنوب شرقی کشوند. صحنه آهسته شد، سیریوس به ساقه یه نخود فرنگی چنگ انداخت و ریموس هم قبل از اینکه از صفحه خارج شه، پاچه شلوار سیریوس رو چسبید. دیالوگ باکسهایی با محتوای "بلــــب بــلب بلب!" بالای سر چند تن از زامبیها (که طبق یکی دیگه از قوانین نیوتون جاذبه روشون اثری نذاشته.) شکل گرفت و دستهای از کتف در رفتهشون رو به سمت سیریوس دراز کردن. ولی خوشبختانه یا متاسفانه، قبل از اینکه شلوار سیریوس بخاطر وزن ریموس از پاش دربیاد، نخود فرنگی بیچاره از ریشه از خاک دراومد و هر سه داخل بازی بعدی سقوط کردن.
یوآن مانیتور رو به حالت اول برگردوند و پاش رو روی اون یکی پاش روی میز انداخت. نی نوشابهش رو کرد تو حلقش و نصفش رو یک نفس رفت بالا.
- مث که جواب داد.
سیریوس، ریموس و نخود فرنگی کتلت شدن کف بازی بعدی. یکم طول کشید تا به خودشون بیان و بتونن بلند شن. ریموس اول از همه سراغ نخود فرنگی بیچارهای رفت که بیرون از خاک، داشت کربن دی اکسیدهای آخرش رو میکشید و تلف میشد. اون ساقه کم جونش رو روی پاش گذاشت و با چشمهای اشکی، به یوآن نگاه کرد.
- چجوری دلت اومد لعنتی؟
این نخود فرنگی خونواده داشت. بچهش قرار بود ماه بعد کاشته بشه. اون لیاقتش-
- فقط بکارش تو خاک.
- هر کی با داداشی من و رفقاش در افتاد ور افتاد راسو! فهمیدی یا حالیت کنم؟
- بابا جفتتون روانیاین! دیوونهم کردین! دارم میگم بکارش تو همین خاک کوفتی این بازی کوفتی دیگه!
ملت که با دیدن صحنه از دست رفتن نخود فرنگی احساساتی شده بودن، با ضربه ناگهانی یوآن روی کیبورد از جاشون پریدن.
مثل اینکه ضربه وسیع بود و همزمان کنترل و زد و شیفت و آلت و دیلیت و دبلیو سی و آی ام دی بی و اچ دی ام آی و همه چی رو پوشش داده بود؛ چون کیبورد جلز ولزی کرد و ازش جرقه های سبز و قرمز زد بیرون.
- خسارتشو از جفتتون میگیرم. اه.
قبل از اینکه بتونه بشینه سر جاش و دوباره نوشابه بریزه تو اون بیصاحاب، جرقهها بیشتر و بزرگتر شدن و چندتاییشون افراد نزدیک به میز رو هدف گرفتن. یوآن خودش رو عقب کشید ولی به اندازه کافی عکس العملش سریع نبود؛ یکی از جرقهها به دمش گرفت و اون رو با خودش داخل سیستم کشوند.
باقی ملتی که هنوز گرفتار نشده بودن، از ترس دور خودشون میچرخیدن و سر و صدا راه میانداختن تا بتونن از گیمنت خارج بشن.
یوآن که حالا اون هم تو بازی کشیده شده بود، سرش رو بالا آورد و ریموس، سیریوس و نخود فرنگیای که حالا ریشههاش تو خاک بازی بودن رو بالای سرش دید. عقب عقب رفت و دستهاش رو توی هوا تکون داد.
- خودتونم میدونین که برای نجات از اینجا به من نیاز دارین.
بعد به باقی جمعیتی که اونها هم وارد بازی شده بودن نگاه کرد.
- همهتون! اگه الان منو کتک بزنین و بیفتم اینجا به دردتون نمیخورم که.
- ولی دلمون خنک میشه!
سیریوس مشتی حواله یوآن کرد و قبل از مشت بعدی، ریموس جلوش رو گرفت.
- حق با اونه داداشی. به کمکش نیاز داریم. فقط اونه که همه این بازیا رو بلده.
یوآن بلند شد و خاک رو از روی خزش تکوند.
- ممنون لوپین. خب، حالا اگه اجازه بدین ببینم الان دقیقا کجاییم...
به صفحه شیشهای که اونا رو از دنیای بیرون جدا میکرد نزدیک شد. بیرون رو دید زد و چشماش رو تنگ کرد تا بتونه بازتاب عنوان بازی رو از روی مانیتور کامپیوتر روبهرو بخونه.
- هولی سان آو عه مادر!
خب رفقا، خوش بگذره بهتون. من دیگه رفع رحمت میکنم.
- آهای راسو کجا کجا؟
سیریوس دمش رو کشید ولی قبل از ادامه صحبتشون، صدای یه آقای صداقشنگی به گوششون خورد.
- به جومانجی خوش اومدید!
- جومان چی؟
- آیا تو فرشته مرگ مایی؟ مرگ من؟ کجایی تو؟
آقای صداقشنگ که صداش از ناکجا پخش میشد، خنده نمایشیای کرد.
- من راهنمای شما توی این بازی هستم دوست من.
- خب پس راه را بنما و بذار بریم پی زندگی کثافت بارمون!
- اوه نه... بازی اینجوری کار نمیکنه. تنها راه خروج شما از اینجا، به پایان رسوندن این بازیه دوست من. بازی رو شروع میکنید، یا میمیرید؟
جمعیت به هم نگاه کردن. بعضیها شونه بالا انداختن و عدهای هم سر تکون دادن. چاره دیگهای جلوی پاشون نبود؛ جز همون مسیر دور و درازی که از اونجا فقط بخشیش به چشم میخورد.
سیریوس یه قدم جلو گذاشت و باد موها و انتهای کتش رو به پرواز درآورد.
- ما انجامش میدیم!